حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
گاهی وقتها شده دلت از عالم و ادم بگیرد ؟
شده بخواهی از همه فرار کنی ؟
اصلا دلت می خواهد با همه قهر باشی ؟
دل که بگیرد هیچ چیزی نمی تواند حالش را خوب کند
اینطور که شدی هر طور شده می خواهی یک جای دنج پیدا کنی و سر در لاک خودت ببری و با هیچکس نباشی
ان روز با همه ی غصه ها اما باید فکری هم برای افطار می کردم
بی حوصله بودم اما …
بالاخره از جا برخواستم و رفتم سمت سبزی ها با بیحوصلگی همه را پاک کردم و ریختم داخل سطل و اب سرد
صدای اب و سرد بودنش کمی حالم را بهتر می کرد اما باز هم غم دلم بود
مقداری سرکه ریختم و حالا سبزی ها را داخل سطل با دست به زیر اب می فرستادم تا حسابی ضد عفونی شوند
سبزی ها را چند دقیقه ای به حال خود رها کردم و رفتم
جلوی تلویزیون نشستم و مدام از این کانال به ان کانال می زدم
بالاخره بدون دیدن چیزی خاموشش کردم و رفتم سراغ سبزی ها
همین که خواستم سبزی ها را بشویم دیدم
یک حشره ی کوچک که نمیدانم چه بود روی یک برگ همینطور روی اب شناور است
نمی دانم چرا این صحنه برایم جالب بود
شاید بخاطر ان حشره بود و درسی که گرفتم
اری خدایی که یک حشره را درمیان انبوهی اب با یک برگ کوچک حفظ می کند مگر می شود هوای من را نداشته باشد
مگر می شود با بودن چنین خدایی که به فکر همه مخلوقاتش هست دلم ارام نشود
در حالی که ارام برگ را کناری می گذاشتم که حشره نجات پیدا کند
با خود گفتم مگر می شود خدایی که مرا مامور نجات حشره ای می کند این حشره را مامور نکند که حال مرا خوب کند؟حال انکه می توانست دلم را سخت کند تا او را در میان اب رها می کردم
یا او را مامور می کرد تا با نیشی خاطرم را ازرده تر کند
اما مثل همیشه باز به این رسیدم که خداوند ما را دوست دارد و از رگ گردن به ما نزدیک تر است
#نزدیک_تر_از_رگ_گردن
#به_امر_خدا
#حال_دل
#به_قلم_خودم