عید بچگی هایم -قسمت اول
قسمت اول
این روزها که نزدیک ایام عید هستیم و مجبور به ماندن در خانه گفتم دور هم مرور کنیم خاطرات شیرین و بیاد ماندنی ایام عید را و حداقل دلتان را ببررم به عیدهای باصفای ان سالها…..
بوی عید از یک ماه مانده به عید همه جا می پیچید
همه با شور و حال خاصی بدنبال ان بودند که عید را به خانه بیاورند
اصلا عید است و مهمانی و عیدی این دو که نباشد عید لطفی ندارد
دلم عید بچگی هایم را می خواهد ان موقع ها همه ی خانه بوی تمیزی عید داشت . لباسهای عیدمان که می رسید انقدر دور اتاق خوشحالی می کردیم که مجبور می شدند با کتک ساکتمان کنند
لباسها هر چند گشاد و برای قامت ما بزرگ بود هر چند کفشها چند شماره بزرگ بود و باید با مقوا و… اندازه مان میشد ولی برای ما زیبا بود و قشنگ
چقدر وسایل عید را دوست داشتم وقتی سفره ی بزرگی پهن می شد اول سفره اینه و شمعدان و قران طلایی رنگ جهیزیه ی مادرم را می گذاشتیم
کنارش تنگ ماهی یک طرف ظرف بزرگ میوه
ان طرف تر سبزه ی عید ،سیر،سنجد ، سکه، سمنوکه همیشه جای انگشتانی رویش بود و نشان از دستبردی مخفیانه داشت و سرکه و سیب
بعد دور تا دور سفره کاسه های اجیل می چیدیم
کاسه ی برنج توک و شاه دانه
گندم برشته ، نخود چی کشمش
جعبه ی گز و شیرینی هم ان گوشه ی سفره خودنمایی می کرد
تخم مرغ های رنگی و گلدان گل هم صفای خودش را داشت
گاهی سه نفری یواش یواش و با نقشه ای حساب شده از غفلت والدین استفاده کرده دستبرد جانانه ای به سفره می زدیم و دل از عزا در می اوردیم
تلویزیون از چند روز قبل حال و هوای عید را مهمان خانه ها می کرد
شب عید که می شد سبزی پلو با ماهی بویش صد فرسخ انطرف تر می امد
در حیاط از هر سمتی یک جور بوی سبزی پلو با ماهی می امد ان شب تا صبح با لباس عید می خوابیدیم (عید های کودکیم اغلب تحویلشان شب بود و من ان لحظات را یا خواب بودم یا بیاد ندارم)
من و برادرم صبح از همه زودتر بیدار شده
صبحانه می خوردیم و و همگی روانه ی خانه ی ننه جان می شدیم
در مسیر همه به یکدیگر تبریک می گفتند حتی به ما هم که بچه بودیم و چه حس خوبی داشت
عید در خانه ی ننه جان صفای دیگری داشت…
#به_قلم_خودم
#من_و_عید_و_خاطرات_کودکی