هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت25
علی در تاریکی سحر به راه افتاد او میخواست سریع تر از روستا برود تا کسی او را ندیده
سرجاده ایستاد و بعد از صبری طولانی بالاخره ماشینی توقف کرده او را سوار کرد
به شهر که رسید اول به سراغ بیمارستان رفت تا از مادر سراغی بگیرد
اول صبح بود و همه جا خلوت ،به ارامی و به دور از چشمان بقیه وارد شد و یکی یکی اتاقها را دید
بالاخره به اتاق مادر رسید دستگاههای مختلفی اطراف او بود
علی فقط و فقط مادرش را نگاه کرد و اشک می ریخت
مادر که وجود او را حس کرده بود چشمانش را باز کرده زیر لب او را صدا می زد
صدای چند پرستار می امد و علی سریع از انجا فرار کرد
کمی که دورتر شد رسید به قبرستان و وارد شد
حوالی ساعت 9 بود و قبرستان خالی
ارام ارام میان قبرها حرکت کرد حال خوبی نداشت و سرش همچنان تیر می کشید
به سختی قدم بر می داشت تا رسید نزدیک یک قبر
جوان بود و از خاکهای کنار قبرش معلوم بود تازه به خاک سپرده شده
نشست کنار قبر ولی همین که چشمش به عکس جوان افتاد او را شناخت
اری او حمید بود که اینگونه غریب و تنها در این قبرستان ارمیده بود
خوب و با دقت نگاه کرد ولی اشتباه نبود
در حالیکه ذهنش پر از سوال های زیادی بود از جمله چرا به جای روستا او را اینجا به خاک سپردند ؟کنار قبر نشست و با حمید حرف زد
گاهی ملتمسانه از او معذرت خواهی می کرد و می خواست تا او را ببخشد و گاهی با دعوا و فریاد از او و کارهایش گله می کرد
انقدر گفت و گریه کرد تا همانجا از هوش رفت
ساعتی بعد پیرمردی که کار نظافت انجا را بر عهده داشت جارو به دست تا علی را دید او را بغل کرده به اتاقک خود که در همان قبرستان بود برد
گرمای اتاق در ان وقت صبح به صورت علی می خورد اما توان تکان خوردن نداشت
پپیرمرد او را روی تخت خود خواباند وقتی دست بر پیشانی علی گذاشت داغ بودو دائم حمید و مادرش را صدا می زد
پیزمرد تقریبا سه شب از علی به خوبی پرستاری کرد تا بالاخره تب او پایین امد
کم کم علی حالش بهتر شد و می توانست حرکت کند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…