زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت25

02 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی در تاریکی سحر به راه افتاد او میخواست سریع تر از روستا برود تا کسی او را ندیده

سرجاده ایستاد و بعد از صبری طولانی بالاخره ماشینی توقف کرده او را سوار کرد

به شهر که رسید اول به سراغ بیمارستان رفت تا از مادر سراغی بگیرد 

اول صبح بود و همه جا خلوت ،به ارامی و به دور از چشمان بقیه وارد شد و یکی یکی اتاقها را دید 

بالاخره به اتاق مادر رسید دستگاههای مختلفی اطراف او بود 

علی فقط و فقط مادرش را نگاه کرد و اشک می ریخت 

مادر که وجود او را حس کرده بود چشمانش را باز کرده زیر لب او را صدا می زد 

صدای چند پرستار می امد و علی سریع از انجا فرار کرد 

کمی که دورتر شد رسید به قبرستان و وارد شد 

حوالی ساعت 9 بود و قبرستان خالی 

ارام ارام میان قبرها حرکت کرد حال خوبی نداشت و سرش همچنان تیر می کشید 

به سختی قدم بر می داشت تا رسید نزدیک یک قبر 

جوان بود و از خاکهای کنار قبرش معلوم بود تازه به خاک سپرده شده 

نشست کنار قبر ولی همین که چشمش به عکس جوان افتاد او را شناخت 

اری او حمید بود که اینگونه غریب و تنها در این قبرستان ارمیده بود 

خوب و با دقت نگاه کرد ولی اشتباه نبود 

در حالیکه ذهنش پر از سوال های زیادی بود از جمله چرا به جای روستا او را اینجا به خاک سپردند ؟کنار قبر نشست و با حمید حرف زد 

گاهی ملتمسانه از او معذرت خواهی می کرد و می خواست تا او را ببخشد و گاهی با دعوا و فریاد از او و کارهایش گله می کرد 

انقدر گفت و گریه کرد تا همانجا از هوش رفت

ساعتی بعد پیرمردی که کار نظافت  انجا را بر عهده داشت جارو به دست تا علی را دید او را بغل کرده به اتاقک خود که در همان قبرستان بود برد 

گرمای اتاق در ان وقت صبح به صورت علی می خورد اما توان تکان خوردن نداشت 

پپیرمرد او را روی تخت خود خواباند وقتی دست بر پیشانی علی گذاشت داغ بودو دائم حمید و مادرش را صدا می زد 

پیزمرد تقریبا سه شب از علی به خوبی پرستاری کرد تا بالاخره تب او پایین امد 

کم کم علی حالش بهتر شد و می توانست حرکت کند

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت24

29 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی از خلوتی کوچه استفاده کرد و خودش را به خانه رساند می خواست لباسهایش که غرق خون بود را عوض کند که صدای بستن در او را به سمت صدا متوجه کرد 

از پشت پنجره ی اشپزخانه دید عده ای وارد خانه شدند و حتما امدند تا او را با خود ببرند

دوید سمت انبار و در اتاقک مخفی که در پشت کتابخانه ساخته شده بود و از انجا که فقط خودش و گل سیما از ان خبر داشتند مخفی شد (حاج علی قبلا این اتاقک را ساخته بود چون می دانست پسرانش برای گل سیما مشکل ایجاد می کنند )و حالا این ارث پدری جایی بود که علی می توانست مخفی شود و هیچکس پیدایش نکند 

اهالی وارد خانه شدند و وجب به وجب را جستجو کردند اما اثری از علی نبود 

وقتی خیالشان از اینجا راحت شد همگی رفتند و علی ازادانه از مخفیگاهش بیرون امد 

وارد اشپزخانه شد و مقداری از نان که از شام دیشب باقی مانده بود را خالی خورد می ترسید غذای دیشب را گرم کند مبادا بویش بیرون رود و کسی از وجود او در اینجا مطلع گردد

لباسهای خونی را عوض کرد و دوش گرفت اب را که روی سرش می ریخت تمام حوادث امروز جلوی چشمانش رژه می رفت 

صدای گریه هایش با صدای اب گم می شد به سختی حمامش را به پایان رساند و بیرون امد 

حالش با رفتن به حمام هم خوب نشد 

سرش همچنان تیر می کشید و قلبش برای اتفاق امروز هنوز به شدت می تپید 

چادر مادرش را برداشت و بو کشید چقدر جایش خالی بود که در این وضعیت پیشش باشد و گرمی بخش وجود سرد و خسته اش شود 

با خود گفت: کاش پدرم بود انوقت کسی جرات نمی کرد مرا اذیت کند با قاب پدر که روی زمین افتاده بود و شیشه اش شکسته بود انقدر در دل کرد تا خوابش برد 

صبح زود قبل از طلوع افتاب بیدار شد وضو گرفت و نماز صبحش را خواند و مقداری از نانی که مانده بود را خورد و بقیه اش را با خود برد وقت رفتن چشمش به قران کوچک روی طاقچه افتاد که مادرش می گفت : 

پدرت همیشه این قران را همراه داشت و می خواند 

قران را بوسید و داخل جیب لباسش گذاشت و به راه افتاد 

با خود گفت: شاید دیگر هیچوقت به این خانه برنگردم برای همین یک دل سیر همه جا را خوب نگاه کرد 

با بسته شدن در نگاه او هم از خانه قطع شد و حالا علی می رفت تا ببیند دست تقدیر او را اینبار کجا خواهد برد

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....23

28 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

انها زودتر از علی خود را به خانه رسانده بودند و عقده های این سالها را سر گل سیما خالی کردند 

انقدر زن بیچاره را زده بودند که از هوش رفته بود گویا می خواستند روز مادر برای نامادری خود سنگ تمام بگذارند 

علی وارد حیاط شد همه ی حیاط را بهم ریخته دید گلدانها شکسته و خاکها پراکنده 

حوض پر اب و زلال گل الود بود شیشه های خانه شکسته شده بود و …

علی وارد سالن شد تمام خانه بهم ریخته بود لباسها رختخوابها و پتو ها و ملافه ها همه روی زمین رها شده بود و تمام اتاقها و اشپزخانه هم، چنین وضعی داشت 

گل سیمای بیچاره هم بیهوش روی زمین افتاده بود و از سرش خون جاری بود 

علی اصلا دردهای خود را فراموش کرده بود و بی اختیار در اغوش مادر افتاد و بلند بلند گریه می کرد 

گل سیما چشمانش را ارام باز کرد و زیر لب علی را صدا می زد 

علی لیوان ابی اورد و به او داد 

می خواست مادرش را بلند کند اما گل سیما انقدر درد داشت که نمیشد 

گویا تمام بدنش اسیب دیده بود از جمله کمرش 

علی دست و پایش را گم کرده بود و فقط اشک می ریخت 

نمیدانست به چه کسی بگوید و چکار کند !

مردم از باز بودن در حیاط در ان موقع صبح شک کرده و تعدادی از خانمها را فرستاده بودند در حیاط 

انها تا علی و وضع سیما را دیدند فوری با 115  تماس گرفتند 

انها خیلی دیر امدند و در این مدت گل سیما از درد دوباره بیهوش شد 

علی بی تابی می کرد و بی قرار شده بود 

بالاخره ماموران اورژانس رسیدند و گل سیما را با احتیاط با خود به بیمارستان بردند

علی هر چه کرد او را نبردند و گفتند: به بودنش نیازی نیست 

علی برگشت به خانه و انقدر گریه کرد تا خوابش برد 

یک ساعتی خوابید و وقتی بیدار شد درد سرش بیشتر شده بود و حال بدی داشت 

دلش می خواست برود و از برادران بی رحمش بپرسد چرا با او چنین کردند و هزاران سوال دیگری که در ذهنش داشت 

با همان لباسهای خون الود که از جراحات مادر بر لباسهایش بود راهی انجا شد 

در راه همه با تعجب او را نگاه می کردند 

 او نزدیک خانه ی برادر بزرگترش ایستاده بود بدون انکه بتواند زنگ خانه ی انها را بزند 

حمید پسر برادر علی و هم سن او بود از پشت شیشه علی را دید که نزدیک حیاطشان ایستاده 

اتفاقا حمید هم سحر در زمین برای بردن سهم اب شرکت داشت و حالا با دیدن علی رفت تا مثل صبح حالی از او بگیرد

در را که باز کرد نگاه پیروزمندانه ای در صورتش دیده میشد 

علی یاد ضربه ی صبح افتاد و سرش دوباره تیر کشید 

ناگهان یاد خونهای بدن مادر و ناله هایش و حالا نگاه پیروزمندانه ی حمید او را بسیار عصبانی کرد بی اختیار چاقوی ضامن دارش که برای کارها از ان استفاده می کرد را از جیبش در اورد و در شکم حمید فرو کرد 

از زمان باز شدن در توسط حمید و فرو کردن چاقو فقط چند ثانیه طول کشید 

یکباره علی چشمش به دستان پر خونش افتاد و حمید که فقط با گفتن یک اخ بی جان و خون الود بر روی زمین افتاده بود

خانواده ی برادرش فوری دویدند و همچنین همسایه ها 

اما علی انقدر ترسیده بود که نفهمید چطور از انجا فرار کرد

او فقط می دوید و اشک می ریخت….

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 

 

 

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت22

27 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

یک ربع به چهار گل سیما علی را بیدار کرد 

او هم سریع دست و رویی شست و اماده شد لباسهای مخصوص ابیاری و چکمه های بلند و پلاستیکی بعد هم از کنار دیوار بیل دسته چوبیش را برداشت و راه افتاد 

در ان تاریکی شب با چراغ قوه اش که نور تقریبا خوبی هم داشت همه جا را می دید 

انقدر در تاریکی این مسیر را امده بود که چشم بسته هم می توانست 

خلاصه رسید به زمین شروع کرد به بیل زدن و سنگهای جلوی اب را برداشت تا اب، زمین تشنه را سیراب کند بعد رفت سراغ بقیه ی جوی ها تا انها را هم اماده کند 

اما یکباره اب قطع شد هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده 

از ابیار قبلی که داشت به سمت خانه اش می رفت پرسید او با تعجب نگاهی به علی انداخت و گفت: من فکر کردم امشب نوبت برادرانت هست اخر انها داشتند اب را به سمت زمین خودشان می بردند !!

علی با شنیدن این حرف دوید سمت زمین برادران، تا علت را بپرسد درست بود انها داشتند اب را برای زمین خود بر می داشتند که او به انها رسید با هم گلاویز شدند و یکی از انها با بیل بر سر علی زد و او بی هوش همانجا افتاد 

انها هم فرار کردند 

علی همچنان بیهوش بود و ابیار نوبت بعد او را که دید بر کول خود سوار کرده با خود برد

در راه علی کم کم به هوش امد وقتی یادش به جریان برادران افتاد از ان ابیار خواست او را بر زمین بگذارد و برود سرش کمی درد می کرد اما قدرت راه رفتن داشت 

می ترسید گل سیما او را در این وضع ببیند و پس افتد برای همین ساعتی همانجا کنار چشمه ای نشست تا حال مناسبی پیدا کند همانجا مقداری خوابید وقتی به خود امد افتاب طلوع کرده بود با همان اب چشمه کمی سر و وضعش را مرتب کرد و راه افتاد به سمت خانه

وقتی به خانه رسید در باز بود با نگرانی وارد حیاط شد و….

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت21

26 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

روز مادر نزدیک بود و علی درفکر بهترین هدیه بود 

هرچه نگاه کرد چیزی به ذهنش نرسید شب که از سرکار برگشت سریع شام را خورد و در جمع کردن و شستن ظرفها کمک داد 

خسته به رختخواب رفت و انقدر به کادوی روز مادر فکر کرد تا خوابش برد

صبح وقتی بیدار شد مثل دیشب حسابی در کارها کمک داد و بعد به سرکار رفت اما فکر خرید کادو او را راحت نمی کذاشت 

از صاحب کارش اجازه گرفت و به جای کار رفت به شهر از این مغازه به ان مغزه تا بالاخره یک جفت گوشواره به چشمش قشنگ امد و ان راخرید

ان را در جعبه کادوی صرتی رنگ با لبه های طلایی و روبان قرمز پیچید و در پاکت کاغذی گلدار زیبایی گذاشت و حالا خیالش از کادوی روز مادر راحت بود 

در راه یک جعبه شیرینی تر هم گرفت و سریع خود را رساند ترمینال 

داخل ماشین شد هنوز اتوبوس پرنشده بود از پله ها بالا رفت و در صندلی تکی وسط اتوبوس نشست داشت از پنجره بیرون را تماشا می کرد جمعیت فراوانی که در حال رفت و امد بودند مردی وارد اتوبوس شد روسری های رنگارنگ زیبا می فروخت علی بادیدن روسری ها یکی از ان گلدارهای مادر پسندش را جدا کرد و خرید 

کم کم اتوبوس هم پر شد و راه افتاد علی نفس عمیقی کشید

موقعی که رسید روستا خود را سریع به سرکار رساند و وسایل همراهش را به صاحبکارش داد تا موقع برگشتن از او بگیرد 

وقت کار که تمام شد وسایلش را تحویل گرفت 

امد خانه با دست پر و روی خندان مادر که از دیدن کادو و شیرینی تعجب کرده بود و هم خوشحال علی را در اغوش کشید 

ان شب تا وقت خواب خانه از خنده ها و صحبتهای انها جانی تازه گرفته بود 

فردا صبح روز مادر بود ولی علی شب میلاد برای مادرش جشن گرفته بود 

خیلی زود بساط شادی را جمع کردند و خوابیدند چون علی باید ساعت 4 صبح برای ابیاری بیدار می شد 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس