هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت22
یک ربع به چهار گل سیما علی را بیدار کرد
او هم سریع دست و رویی شست و اماده شد لباسهای مخصوص ابیاری و چکمه های بلند و پلاستیکی بعد هم از کنار دیوار بیل دسته چوبیش را برداشت و راه افتاد
در ان تاریکی شب با چراغ قوه اش که نور تقریبا خوبی هم داشت همه جا را می دید
انقدر در تاریکی این مسیر را امده بود که چشم بسته هم می توانست
خلاصه رسید به زمین شروع کرد به بیل زدن و سنگهای جلوی اب را برداشت تا اب، زمین تشنه را سیراب کند بعد رفت سراغ بقیه ی جوی ها تا انها را هم اماده کند
اما یکباره اب قطع شد هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده
از ابیار قبلی که داشت به سمت خانه اش می رفت پرسید او با تعجب نگاهی به علی انداخت و گفت: من فکر کردم امشب نوبت برادرانت هست اخر انها داشتند اب را به سمت زمین خودشان می بردند !!
علی با شنیدن این حرف دوید سمت زمین برادران، تا علت را بپرسد درست بود انها داشتند اب را برای زمین خود بر می داشتند که او به انها رسید با هم گلاویز شدند و یکی از انها با بیل بر سر علی زد و او بی هوش همانجا افتاد
انها هم فرار کردند
علی همچنان بیهوش بود و ابیار نوبت بعد او را که دید بر کول خود سوار کرده با خود برد
در راه علی کم کم به هوش امد وقتی یادش به جریان برادران افتاد از ان ابیار خواست او را بر زمین بگذارد و برود سرش کمی درد می کرد اما قدرت راه رفتن داشت
می ترسید گل سیما او را در این وضع ببیند و پس افتد برای همین ساعتی همانجا کنار چشمه ای نشست تا حال مناسبی پیدا کند همانجا مقداری خوابید وقتی به خود امد افتاب طلوع کرده بود با همان اب چشمه کمی سر و وضعش را مرتب کرد و راه افتاد به سمت خانه
وقتی به خانه رسید در باز بود با نگرانی وارد حیاط شد و….