هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت21
روز مادر نزدیک بود و علی درفکر بهترین هدیه بود
هرچه نگاه کرد چیزی به ذهنش نرسید شب که از سرکار برگشت سریع شام را خورد و در جمع کردن و شستن ظرفها کمک داد
خسته به رختخواب رفت و انقدر به کادوی روز مادر فکر کرد تا خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد مثل دیشب حسابی در کارها کمک داد و بعد به سرکار رفت اما فکر خرید کادو او را راحت نمی کذاشت
از صاحب کارش اجازه گرفت و به جای کار رفت به شهر از این مغازه به ان مغزه تا بالاخره یک جفت گوشواره به چشمش قشنگ امد و ان راخرید
ان را در جعبه کادوی صرتی رنگ با لبه های طلایی و روبان قرمز پیچید و در پاکت کاغذی گلدار زیبایی گذاشت و حالا خیالش از کادوی روز مادر راحت بود
در راه یک جعبه شیرینی تر هم گرفت و سریع خود را رساند ترمینال
داخل ماشین شد هنوز اتوبوس پرنشده بود از پله ها بالا رفت و در صندلی تکی وسط اتوبوس نشست داشت از پنجره بیرون را تماشا می کرد جمعیت فراوانی که در حال رفت و امد بودند مردی وارد اتوبوس شد روسری های رنگارنگ زیبا می فروخت علی بادیدن روسری ها یکی از ان گلدارهای مادر پسندش را جدا کرد و خرید
کم کم اتوبوس هم پر شد و راه افتاد علی نفس عمیقی کشید
موقعی که رسید روستا خود را سریع به سرکار رساند و وسایل همراهش را به صاحبکارش داد تا موقع برگشتن از او بگیرد
وقت کار که تمام شد وسایلش را تحویل گرفت
امد خانه با دست پر و روی خندان مادر که از دیدن کادو و شیرینی تعجب کرده بود و هم خوشحال علی را در اغوش کشید
ان شب تا وقت خواب خانه از خنده ها و صحبتهای انها جانی تازه گرفته بود
فردا صبح روز مادر بود ولی علی شب میلاد برای مادرش جشن گرفته بود
خیلی زود بساط شادی را جمع کردند و خوابیدند چون علی باید ساعت 4 صبح برای ابیاری بیدار می شد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….