هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 20
در بین درد دلها ناگهان بغضش ترکید و گوشه ای نشست
گل سیما تا به حال علی را اینطور ندیده بود او هم ناخوداگاه اشکانش جاری شد
علی از رفتار برادران شکایت می کرد از اینکه بی اجازه اش به زمین می روند و محصولاتش را می برند
از ابیاری های نصفه و نیمه اش که برادران اب را می بندند
علی از این وضع خسته بود و این همه نامهربانی را تاب نمی اورد
کنار مادرش نشست و از او خواست سیر تا پیاز امدنش به این روستا را برای علی بگوید همچنین دلیل این همه دشمنی را
گل سیما هم تک تک اتفاقات را از اول اشنایی با حاج علی تا امروز که کنار علی نشسته بود را گفت
انگار با شنیدن ماجرا حس خوبی به علی دست داد او فهمید که چقدر مادرش هم مثل او غریب است
از ان روز علی قران حاج علی را بر میداشت و فقط نگاه می کرد و هر وقت روی قلبش می گذاشت ارام می شد
علی رفتارش با مادرش خیلی عوض شده بود بیشتر در کارها کمک می کرد، پای صحبتهایش می نشست و هر جمعه با هم قرار می گذاشتند برای یک تفریح در بیرون گاهی به سیاحت گاهی هم زیارت
باهم مشهد رفتند و کربلا و انقدر با هم بودن را تمرین می کردند که خیلی رفتارهای بیرون از خانه برایشان بی اهمیت بود
علی باز هم از برادران نامهربانی می دید و حتی از بچه های انها ولی صبوری می کرد
حتی خیلی از اتفاقات و برخوردها را به مادر نمی گفت
او به خود قول داده بود اب در دل مادرش تکان نخورد و روی این قول سفت و سخت پایبند بود
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….