هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 19
روزها می گذشت و علی مثل یک مرد خانه را اداره می کرد
دیگر حاج اقای جوان و مهربان در روستا نبود اما رسم زندگی را انچنان به علی اموخته بود که هم اهل کار و تلاش و روزی حلال شده بود هم به واجباتش به صورت کامل می رسید
نزدیک عید بود و گل سیما حسابی مشغول خانه تکانی
ان روز تمام ملافه ها و روکش انواع وسایل مثل پتو و بالش و …. را ریخته بود وسط حیاط و حسابی مشغول شستن بود
صدای اذان مسجد که بلند شد تقریبا کار گل سیما هم تمام بود برخواست حیاط را اب و جارویی حسابی زد و بعد از عوض کردن لباسها و وضو مشغول نماز شد
بوی غذای روی اتش انچنان در خانه پیچیده بود که هوش از سر هر کس می برد
گل سیما اگر چه بسیار خسته بود و گرسنه اما همچنان منتظر علی بود تا با هم غذا بخورند
نزدیک ساعت 14 صدای در گل سیما را بی اختیار به سمت در می کشاند
انقدر نگران دیر امدن علی بود که نفهمید بدون پوشیدن دمپایی تا پای در امده
در را که باز کرد علی بود نفس بلندی از ته دل کشید و ارام بر زمین نشست
علی اما اشفته بود و چهره ی در هم و گرفته اش باعث شد دوباره گل سیما نگران شود
اما گل سیما سکوت کرد و سریع با علی به داخل خانه امدند
سفره را چید و دو نفری نشستن سر سفره علی بازی بازی کمی غذا خورد و همانجا کنار سفره از فرط خستگی خوابید
گل سیما هم بر خواست و بالش و رو اندازی اورد
دو ساعتی از امدن علی به خانه می گذشت کم کم چشمانش را باز کرد و با چشم مادر را جستجو کرد اما نبود
دور اتاقها و نهایتا او را در حیاط مشغول شستشو پیدا کرد
علی بعد از سلام با گلایه شلنگ اب را گرفت و گفت: چرا بیدارم نکردی تا در شستن این فرش کمک کنم
گل سیما نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: قربانت شوم اخر تو خسته بودی من هم مزاحمت نشدم
علی در حالیکه در شستن فرش کمک می کرد با مادرش درد و دل می کرد
از غریبی در این شهر می گفت از نداشتن یک دوست مهربان و هم دل
از نامهربانی برادران و خواهرانش
او می گفت و گل سیما سراسر گوش شده بود برای حرفهای علی ….
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…