هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 18
داستان ان روز حسابی فکر علی را به خود مشغول کرده بود
انگار تشنگی عجیبی به جانش افتاده بود هر وقت به خود می امد نشسته بود پای صحبتهای حاج اقا و ان طلبه هم از انجایی که در مورد علی و دوستانش اطلاعاتی داشت انچه مورد نیاز انها بود می گفت
کم کم حرفهای حاج اقا تاثیر خودش را گذاشت و علی کم کم از رفتن به باغهای مردم منصرف شد
هر وقت دوستانش او را برای تفریح و گردش صدا می زدند او اما تصمیم خودش را گرفته بود
هر چند مدرسه را ادامه نمی داد اما روی زمین پدری که به او ارث رسیده بود کار می کرد یکی از اهالی هم به پیشنهاد حاج اقا او را برای بنایی با خود می برد
علی این روزها مثل یک مرد کار می کرد و گل سیما از این بابت خدارا شاکر بود
نان حلال و اخلاق ارام او ارامش زیادی را در خانه حکم فرما می کرد
دیگر از بی قراری هایش خبری نبود انقدر شبها خسته ی کار می شد که به محض خوردن شام به خوابی عمیقی فرو می رفت
حاج اقا هم در ایام تعطیل برای او برنامه های زیادی داشت تا خستگی یک هفته را ازتنش بیرون اورد
علی هر چند نوجوانی 16 ساله بود اما از نظر قدرت بدنی قوی بود و این باعث می شد در تمام مسابقات و کارها از دیگران پیشی بگیرد
روزهای شاد گل سیما شروع شده بود و او خدارا از این بابت بسیار شاکر بود …
✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…