هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت17
علی خیلی ناسازگار شده بود
تا حدی که هر موقع دوست داشت به خانه می امد و هر وقت دلش می خواست خارج می شد
رفتار مادر و پسر با هم خوب بود اما علی پابند خانه نبود
دوستان خوبی اطرافش نبودند و دائم به میل انها رفتار می کرد
راهنمایی را با هر سختی بود پشت سر گذاشت و دیگر قید مدرسه را زد
بیشتر اوقاتش شده بود علافی از این کوچه به ان کوچه از این باغ و صحرا به ان یکی
رفتن به مزارع و باغهای مردم ان هم بی اجازه و چیدن و فروختن انها کار او شده بود
شب وقتی با پولهای زیادی به خانه می امد گل سیمای از همه جا بی خبر از اینکه او اهل کار شده خوشحال بود
اما بعد از مدتی وقتی گل سیما واقعیت را فهمید با علی دعوا کرد و از او قول گرفت تمام پولهای این مدت که البته گل سیما انها را خرج نکرده بود را برگرداند اما علی بی توجه به حرف مادر کار خود را ادامه میداد
ماه مبارک رمضان با همه زیبایی ها از را می رسید و مثل همیشه اهالی طلبه ای را برای تبلیغ دعوت می کردند
برعکس هر سال که امام جماعت مرد سن و سال دار و پیری بود اینبار اما بسیار جوان بود و به همراه نو عروسش به ان روستا امد
وجود این ذوج جوان شوق جوانان را به امدن در مسجد بیشتر می کرد
ماه مبارک متفاوتی بود همه حاج اقا را دوست داشتند و او در این مدت هم افراد مسن و هم جوانها را جذب کرده بود
صبح ها برنامه ی کوه با نوجوانان داشت بعد از نماز صبح راه می افتادند و در حالیکه افتاب طلوع می کرد برمی گشتند
علی و دوستانش هم که اهل کوه رفتن بودند مشتاقانه شرکت می کردند
یکبار در مسیر، یکی از از همین پسرها گردوی رسیده ای را از درخت چید و همانجا با سنگ شکست و با ولع شروع کرد به خوردن
حاج اقا ناراحت شد اما بدون انکه حرفی بزند راهش را گرفت و رفت
علی دنبال حاج اقا دوید و از او دلیل ناراحتیش را پرسید
او هم جواب داد: هم بخاطر اینکه اینطور روزه خواری کرده و هم بخاطر بی اجازه بودن
علی مات حرفهای حاج اقا بود بچه ها هم خود را به حاج اقا رساندند و او هم در راه داستان زیبایی تعریف کرد
«فضیل» که در کتب رجال، به عنوان یکى از راویان موثق، از امام صادق(علیه السلام) و از زهاد معروف، معرفى شده و در پایان عمر، در جوار «کعبه» مى زیست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حیات گفت، در آغاز کار، راهزن خطرناکى بود که همه مردم از او وحشت داشتند.
از نزدیکى یک آبادى مى گذشت، دخترکى را دید و نسبت به او علاقه مند شد، عشق سوزان دخترک «فضیل» را وادار کرد که شب هنگام از دیوار خانه او بالا رود، و تصمیم داشت به هر قیمتى شده به وصال او نائل گردد، در این هنگام بود که در یکى از خانه هاى اطراف، شخص بیدار دلى مشغول تلاوت قرآن بود و به آیه «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ…» رسیده بود، این آیه همچون تیرى بر قلب آلوده «فضیل» نشست، درد و سوزى در درون دل احساس کرد، تکان عجیبى خورد، اندکى در فکر رفت، این کیست که سخن مى گوید؟ و به چه کسى این پیام را مى دهد؟ به من مى گوید: اى فضیل! «آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوى؟ از این راه خطا برگردى؟ از این آلودگى خود را بشوئى؟ و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى «فضیل» بلند شد، و پیوسته مى گفت: «بَلى وَ اللّهِ قَدْ آنَ، بَلى وَ اللّهِ قَدْ آن»؛ (به خدا سوگند وقت آن رسیده است، به خدا سوگند وقت آن رسیده است)!
او تصمیم نهائى خودش را گرفته بود، و با یک جهش برق آسا، از صف اشقیا بیرون پرید، و در صفوف سُعدا جاى گرفت، به عقب برگشت، از دیوار بام فرود آمد، و به خرابه اى وارد شد که جمعى از کاروانیان آنجا بودند، و براى حرکت به سوى مقصدى، با یکدیگر مشورت مى کردند، مى گفتند: فضیل، و دارودسته او در راهند، اگر برویم راه را بر ما مى بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضیل، تکانى خورد، و خود را سخت ملامت کرد، گفت: چه بد مردى هستم! این چه شقاوت است که به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بیرون آمده ام، و قومى مسلمان از بیم من، به کنج این خرابه گریخته اند!
روى به سوى آسمان کرد، و با دلى توبه کار، این سخنان را بر زبان جارى ساخت: «اللّهُمَّ إِنِّى تُبْتُ إِلَیْکَ وَ جَعَلْتُ تَوبَتِى إِلَیْکَ جِوارَ بَیْتِکَ الْحَرامِ…»!؛ (خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را این قرار مى دهم که پیوسته در جوار خانه تو باشم، خدایا از بدکارى خود در رنجم، و از ناکسى در فغانم، درد مرا درمان کن، اى درمان کننده همه دردها! و اى پاک و منزه از همه عیبها! اى بى نیاز از خدمت من! و اى بى نقصان از خیانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا که اسیر بند هواى خویشم از این بند رهائى بخش)!
خداوند دعاى او را مستجاب کرد، و به او عنایتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى «مکّه» آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اولیاء گشت!
«سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 369،
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…
.