زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت پنجم

01 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت پنجم

حاج علی از اتاق بیرون رفت و روی یکی از همان پله های ناموزون نشست 

دختر هم دو پله بالاتر پشت سرش نشست 

حاج علی پرسید دخترم اسمت چیست؟ 

دختر با ذوق جواب داد: گل سیما 

دختر از حاجی پرسید: شما وقتی خواستی بیایی خواستگاریم همه چیز را در مورد من میدانستی؟نکند شما هم مثل بقیه ی خواستگارها بعد از دیدن قیافه ی من پشیمان شوی؟ من چشمانم کمی انحراف دارد و این باعث شده صورتم زیبا نباشد 

همه ی خواستگارهایم تا صورتم را می بینند می روند و دیگر پیدایشان نمی شود

حاج علی گفت سن و سال من زیاد است و همین روزها باید…اما دختر میان صحبتش پرید و گفت: ولی من برایم سن شما مهم نیست فقط می خواهم خوشبخت باشم میخواهم پدرم ببیند که من خوشبختم و همسرم مرا دوست دارد

پدرم حالش خوب نیست و هر لحظه ممکن است از دنیا برود 

آن وقت من می مانم و این تنهایی

دارو ندار ما همین خانه است ومن باید بعد از پدرم چه کنم؟

انگار دخترک فردی را برای درد دل پیدا کرده بود که هر چه در دل دارد بگوید و دل پر از غمش را خالی کند

او حرف می زد و حاج علی فقط گوش میداد 

دختر از کارهایش گفت از اینکه هر روز به شهر می رود  و در خانه های مردم کار می کند 

او از غذاهایی که یاد گرفته بود حرف زد از خانه داریش از هنرهای ریز و درشتش 

یک ساعت گذشته بود و دختر همچنان از خود می گفت 

حاج جواد هم که با پدر دختر گرم صحبت بودند با نگاهی به ساعت برخواست و از اتاق بیرون رفت 

دختر به محض دیدن حاج جواد دیگر چیزی نگفت 

حاج علی از سکوت دختر متوجه حضور فردی دیگر شد 

حاج جواد از دختر خواست برود در اتاق نزد پدرش چرا که می خواست با حاج علی صحبت کند 

دختر اما با صدایی بغض الود گفت : یعنی شما هم می خواهید بروید ؟ شما هم مثل قبلیها به من می گویید به اتاق بروم تا خودتان راحت تر بتوانید از اینجا بروید ؟؟

بعد آرام گفت : درست است و حق دارید من هم نمی خواهم شما را مجبور کنم 

همین که آمدید و پدرم چند ساعتی خوشحال شد کافی است 

و بعد به سمت اتاق رفت

حاج علی و حاج جواد چند ساعتی روی پله ها نشستند به مشورت

از جهتی نتوانسته بودند واقعیت را بگویند و و از طرفی حرفهای دخترآنها را بسیار دو دل کرده بود 

بعد از چند ساعت مشورت و سنجش تمام احتمالات، حاج علی موبایل خود را به دست گرفت و زنگی به امام جماعت روستا زد و از ایشان خواست برایشان استخاره کند 

قرار شد حاج اقا استخاره کند و جواب را با پیامک بگوید 

در این فاصله تا جواب بیاید حاج علی وسط همان حیاط شروع کرد به وضو گرفتن چرا که به اذان مغرب نزدیک می شدند 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت چهارم

30 دی 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت چهارم

صبح قبل از اذان صبح بیدار شد 

نماز و قرآن 

بعد هم سفره ی صبحانه را چید و منتظر حاج جواد شد 

حاج جواد هم سر وقت خودش را رساند و با هم صبحانه ی مفصلی خوردند

کلا حاج جواد مرد شوخ و مهربان و سر زنده ای بود 

هر چند از نظر سنی از حاج علی بزرگتر بود اما آنقدر پر انرژی بود که گمان می کردی حاج علی بزرگتر است 

البته حاج علی هم بعد از ماه بانو به این روز افتاده بود

بعد از صبحانه حاج جواد به حاج علی گفت : زودتر آماده شو که امروز حسابی کار داریم 

حاج علی در حالیکه لیوانها را به آشپزخانه می برد با تعجب پرسید چه کاری؟

-چند تا خانواده هستند که باید برویم هم دیداری کنیم و پای درد دلشان بنشینیم هم کمک مالی 

راستی داری آماده میشوی پول به اندازه ی کافی بردار که نیاز می شود 

چون بار آخر خودت خواستی با من بیایی پیشنهاد دادم وگرنه میدانی که اینکارها شراکتی حرف و حدیث دارد

بله خودم خواستم ممنون که به یادم بودی تنوعی هم می شود شاید روحیه ی من هم عوض شد

سوار نیسان مشهدی قدرت شدند و تمام راه را سه نفری به گفت و شنود گذراندن

در بین صحبتها  از حاج علی خواستند مقداری قرآن برایشان بخواند تا سفرشان به نور قرآن تبرک داشته باشد 

خلاصه بعد از دو سه ساعت  رسیدند به یک روستا 

روستای سرسبز و زیبایی بود مزارع سرسبز در راه، جلوه ی خاصی داشت 

از یک قسمتی دیگر نمی شد با ماشین رفت 

مشهدی قدرت هم کار داشت و باید می رفت . قرار شد شب به دنبال آنها بیاید

حالا دو همسفر پیاده شدند و آرام آرام از کوچه پس کوچه های باریک و خاکی روستا خودشان را به یک خانه با درب چوبی رساندند

در را کوبیدند و بعد از چند دقیقه پیرمردی در را باز کرد و حاج جواد را شناخت و او را در اغوش کشید معلوم بود از دیدنش خیلی خیلی خوشحال شده

وارد خانه شدند حیاطی خاکی و کوچک که وسایلی مثل بیل و کلنگ و مقداری طناب در کنارش گذاشته شده بود 

پله های خانه که از نظر ارتفاع خیلی هم با هم سازگار نبودند، رفتن را بسیار سخت می کرد 

با هر مصیبتی بود هر سه رسیدند به ایوان

خانه دو اتاق داشت با اشاره ی دست صاحبخانه وارد اتاق سمت چپ شدند که دیوارهای خشتی و سقف تیری-چوبی داشت

سمت چپ اتاق یک بخاری نفتی قدیمی وجود داشت که درآن تابستان گرم، خاموش بود

سمت چپ خانه هم یک پتوی ساده ی رنگ و رو رفته انداخته بودند با بالشتهای خاکستری با گلهای ریز قرمز که رنگ و روی آن هم خیلی کمرنگ شده بود 

اتاق با یک لامپ رشته ای زرد رنگ آنچنان که باید روشن نشده بود 

همگی نشستن پیرمرد هم که آثار پیری و زحمت و کار بر روی دستان و صورتش خودنمایی می کرد روبروی آنها نشست 

همسرش با یک سینی که سه استکان چای و یک قندان استیل قدیمی ولی زیبا با قندهای سفید که زیبایی آن قندان را دو چندان می کرد وارد شد 

حاج جواد سکوت را شکست و از حال آنها پرسید 

پیرزن و پیرمرد هر دو شاکر بودند 

نیم ساعتی کنار آنها بودند و حسابی با آنها مانوس شده بودند 

حاج علی قرآن جیبی خود را در آورد و برای آنها چند آیه ای تلاوت کرد 

انگار صوت قرآن آرامش خاصی برای آنها ایجاد کرده بود چرا که اشک چشمانشان جاری بود

موقع رفتن حاج جواد خیلی مخفیانه مقداری پول دسته شده زیر همان پتو گذاشت و هر دو آن خانه را ترک کردند

خانه ی دوم و سوم و چهارم هم رفتند و یک به یک پای درد دلها و حرفهای اهل خانه می نشستند و بعد از دیداری مختصر مبلغ هدیه را جایی مخفی می کردند و می رفتند 

خانه ها را یکی یکی رفتند تا نزدیک اذان ظهر که رسیدند به یک خانه ی کوچک

در را کوبیدند و پیرمردی در را باز کرد  که حاج جواد را می شناخت و او را در آغوش کشید و با هم وارد خانه شدند یک حیاط کوچک که شیر آبی در وسط آن خودنمایی می کرد حاج جواد و حاج علی با اجازه ی صاحبخانه مشغول وضو شدند 

بعد خواستند نماز بخوانند اما پیرمرد که متوجه صحبتهای آنها نشده بود دخترش را صدا زد

دختر هم متوجه نشد آنها چه می خواهند 

بالاخره حاج علی از جیبش تسبیح تربتی که از کربلا آورده بود  را نشان دادکه سرش یک مهر کوچک هم داشت به نوبت در میان همان حیاط ایستادند به نماز 

دختر و پدرش هم هاج و واج به آنها نگاه می کردند 

با اینکه حاج جواد با آنها دوست بود ولی تا آن روز نمیدانست اینها  از نماز و روزه و اسلام چیزی نمی دانند

بعد از نماز و صحبت با آنها فهمید چقدر اطلاعات آنها از دین اندک است آنها قرآن را می دانستند در حد یکی دو سوره و نهایت اطلاعات آنها از اسلام ازدواج و عقد بود 

 

پیرمرد بعد از صحبتها و خوش و بش با حاج جواد از او پرسید این مرد را برای خواستگاری دخترم آوردی ؟

حاج جواد که از حرف بی رک و پوست کنده ی پیرمرد جا خورده بود تا آآمد بگوید نه پیرمرد داد زد و از دخترش با خوشحالی خواست چای بیاورد 

حاج علی آرام در گوش حاج جواد گفت: چرا نمی گویی که من خواستگار نیستم! 

حاج جواد هم که حسابی دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه کند 

کمی به اطراف نگاه کرد و زیر لب صلواتی فرستاد ناگهان فکری به ذهنش رسید و به حاج علی آرام گفت: بهتر است خودت به دخترش بگویی تا دل پدرش هم نشکند

دختر چای آورد و حاج جواد هم پیشنهاد داد که این دو نفر بروند و صحبت کنند

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…..

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت سوم

29 دی 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت سوم

درب منزل همسایه که رسید  چند نفر دیگر هم همزمان با او وارد می شدند

خود صاحبخانه هم دم در بود و حسابی مشغول احوال پرسی با مهمانان 

تا حاج علی را دید به استقبالش امد و او را در آغوش گرفت حاج علی زیارت قبولی گفت و با هم برای ورود به منزل هم قدم شدند

مردم به حاج علی ارادت زیادی داشتند او را مردی مومن و متدین می دانستند 

صاحبخانه به همراه حاج علی وارد خانه شدند 

یک خانه ی سنتی و زیبا

از دالونی سرپوشیده رد شدند و رسیدند به سر در حیاط

حیاطی بزرگ که حوض آب بزرگی در وسطش خودنمایی می کرد که پر بود از سیبهای سرخ و ابدار 

دور تا دور حیاط را درختان گوناگون و گلدانهای گل پر کرده بود 

حاج علی غرق تماشای مناظر بود که  یاد خاطرات و روزهای خوشی که با ماه بانو داشت را زنده می کرد

چرا که او هم حیاطی اینچنینی داشت و کدبانویی که همیشه سرسبزی حیاطش را مدیون او بود ولی یک سالی بود که دیدن چنین منظره ای برایش غریب بود 

آهی از دل کشید …

و حالا وارد خانه شدند 

سالنی بزرگ که سراسر دیوارها را به عشق سید الشهداء امام حسین علیه السلام و شهدای دیگر کربلا (علیهم السلام) با کتیبه ها و پارچه های سبز پوشیده بودند 

همسایه که ختم انعام را برای بازگشت از کربلا گرفته بود آمد و کنار خود حاجی نشست 

قرآن زیبایی که در دست داشت را به او داد 

و بعد از آنکه از جمعیت خواست  سکوت کنند 

با دست به حاج علی اشاره کرد و حاجی هم با صدایی زیبا و محزون شروع به خواندن کرد

بعد از ختم قرآن صاحبخانه از خاطرات کربلایش می گفت و همه ی جمع سراپا گوش بودند برای شنیدن و چهره ها عجیب دیدنی بود از اشک برای مظلوم دشت کربلا 

نوبت شام که رسید

حاج جواد که آن طرف مجلس نشسته بود در حین انداختن سفره خودش را به حاج علی رساند و کنارش نشست و شروع کرد به سخن

-چطوری مومن خدا …

حاج علی تبسمی کرد و تا وقتی خانه ی همسایه بودند با هم شروع کردند به صحبت 

انگار نه انگار که هر روز همدیگر را ملاقات می کنند 

مثل دو نفری که تازه بهم رسیده باشند حسابی حرف ها داشتند با هم 

آن شب حاج جواد از حاج علی خواسته بود تا فردا با هم به خانه ی یکی از دوستانش در روستای کناری بروند حاج علی هر چند حوصله نداشت اما حاج جواد آنقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شد 

شب مثل همیشه به خانه ی سوت و کورش برگشت و بی آنکه چراغ را روشن کند گوشه ای دراز کشید و با همان لباسها خوابید

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش..... قسمت دوم

28 دی 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت دوم

پشت در حاج جواد بود مرد مومن و متدین و علاوه بر آن بسیار ثروتمند روستا

از آن ثروتمندهای دوست داشتنی 

از آنها که دستگیر کوچک و بزرگ هستند 

اگر او را می دیدی فکر می کردی زندگی ساده ای دارد زیرا در عین دارا بودن ساده می پوشید و خانه و زندگی آن چنانی هم نداشت 

به فرزندانش هم سفارش می کرد ساده باشند و همیشه دست به خیر باشند

حاج جواد برعکس حاج علی تمام فرزندانش خلف بودند و خیلی به حرفهای پدر اهمیت میدادند 

حاج جواد دوست صمیمی حاج علی بود و این یک سال که حاج علی تنها بود تنها مونس و غم خوارش شده بود و همیشه به نحوی کمکش

آن صبح هم آمده بود تا با حاج علی صحبت کند 

بعد از سلام و احوال پرسی حاج علی پرسید: چه شده که این موقع صبح یادم کرده ای ؟

حاج جواد لبخندی زد و گفت: اگر مزاحمم بروم؟

حاج علی خندید و گفت: نه شما که همیشه مراحمی اما تعجب کرده ام از اینکه این موقع آمدی وگرنه قصد جسارت نداشتم

حاج جواد گفت: بی مقدمه می روم سر اصل مطلب 

آدم حسابی بیا و بعد از این یک سال برویم با هم در خانه ای و تو متاهل شو 

اینطور نه خدا راضی است و نه خودت راحتی تا کی اینطور سر می کنی ؟

بچه هایت که الحمدلله بی خیال بی خیال !

حاج علی نگاهی به عکس ماه بانو انداخت و جواب داد: 

نه همینطور خوب است این قلب من آنقدر ها توان ندارد و من هم همین روزها باید بروم پس غصه ام را نخور 

از حاج جواد گفتن و از حاج علی نه  

خلاصه حاج جواد که دید حریف این دوستش نمی شود برخواست و خداحافظی کرد و رفت 

حاج علی به حرفهای حاج جواد خیلی فکر کرد 

به خانه ی سرد و دلگیرش 

به حیاطی که یک سال بود همینطور بدون آب و جارو مانده بود و خاک همه جا را گرفته بود 

به درختان باغچه که همه از بین رفته بود و گلدانهای کنار پله و ایوان که همگی پژمرده شده بود 

اما برایش هیچ چیز مهم نبود 

قلبش با باطری کار می کرد و همین روزها عمر این باطری هم تمام م شد و باید با دنیا خداحافظی می کرد 

بعد از نمازظهر باز هم درب خانه اش را زدند 

این بار جوانی بود که حاج علی را برای ختم انعام دعوت می کرد

آخر حاج علی قرآن را زیبا می خواند و مردم عاشق صدایش بودند 

حاج علی همیشه دلش می خواست یکی از فرزندانش مثل او بود ولی متاسفانه از فرزند خیری برای او حاصل نشده بود 

فرزندانش همگی کاری و اهل زندگی بودند اما از لحاظ محبت به حاج علی بی اعتنا بودند شاید تاریخ مصرف پدرشان را تمام شده می دانستند 

حاج علی آماده شد، در خانه را بست و آرام آرام راهی منزل همسایه شد….

منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....

26 دی 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت اول

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿٢٨﴾

[بازگشتگان به سوی خدا] کسانی [هستند] که ایمان آوردند و دل‌هایشان به یاد خدا آرام می گیرد، آگاه باشید! دل ها فقط به یاد خدا آرام می گیرد. (۲۸)

بعد از خواندن این آیه ی زیبا اشک چشمانش جاری شده بود 

دست روی قلبش گذاشت و دوباره با صدای زیبایش همین آیه را خواند 

آری حس می کرد قلبش با خواندن این آیه آرام تر می شود

بعد در حالیکه به آرامی از جایش بلند میشد دست به سینه به حالت ادب و رو به قبله زمزمه کرد 

اللَّهُمَّ أَنْتَ السَّلاَمُ وَ مِنْكَ السَّلاَمُ وَ لَكَ السَّلاَمُ وَ إِلَيْكَ يَعُودُ السَّلاَمُ‏….

چقدر این سلام در دل صبح میان سکوت سنگین خانه حالش را عوض می کرد 

بعد از سلام سجاده را جمع کرد و قرآن را بوسید و با هم روی طاقچه گذاشت 

نشست و خیره شد به عکس ماه بانو و آهی کشید

ماه بانو یک سالی میشد که از دنیا رفته بود و این دوری هنوز برای حاج علی عادی نشده بود 

ایستاد و عکس ماه بانو را از روی دیوار برداشت و کنار خود روی زمین گذاشت 

سفره ی کوچک صبحانه را پهن کرد و قاب ماه بانو هم کنار سفره  

گویی  هنوز هم با هم صبحانه می خوردن

بعد از صبحانه قاب عکس را جلوی صورتش گرفت و اینبار بغض خفته اش شکست و شروع کرد به درد دل …

ماه بانو خوب شد رفتی و این روزهای حاج علی را ندیدی 

احساس غربت می کنم در این روستا با اینکه 5 پسر و دو دختر داریم ولی تنهایم 

هیچ کدام سراغی از من نمی گیرند 

شاید با رفتن تو، من را هم دفن کردند و رفتند!!؟

این غربت و تنهایی آخر مرا می کشد ….

نه همدمی،نه هم صحبتی، نه دید و بازدیدی من ماندم و این خانه ی بی تو 

کاش من را هم با خود برده بودی…

مگر قرار ما این نبود که بی هم جایی نرویم …

این یک سال قد یک عمر برایم تمام شد …

همین طور می گفت و اشک می ریخت…. 

ناگهان صدای در، خلوتش را بهم زد ….

✍منتظر قسمت های بعد باشید….

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس