هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت چهارم
قسمت چهارم
صبح قبل از اذان صبح بیدار شد
نماز و قرآن
بعد هم سفره ی صبحانه را چید و منتظر حاج جواد شد
حاج جواد هم سر وقت خودش را رساند و با هم صبحانه ی مفصلی خوردند
کلا حاج جواد مرد شوخ و مهربان و سر زنده ای بود
هر چند از نظر سنی از حاج علی بزرگتر بود اما آنقدر پر انرژی بود که گمان می کردی حاج علی بزرگتر است
البته حاج علی هم بعد از ماه بانو به این روز افتاده بود
بعد از صبحانه حاج جواد به حاج علی گفت : زودتر آماده شو که امروز حسابی کار داریم
حاج علی در حالیکه لیوانها را به آشپزخانه می برد با تعجب پرسید چه کاری؟
-چند تا خانواده هستند که باید برویم هم دیداری کنیم و پای درد دلشان بنشینیم هم کمک مالی
راستی داری آماده میشوی پول به اندازه ی کافی بردار که نیاز می شود
چون بار آخر خودت خواستی با من بیایی پیشنهاد دادم وگرنه میدانی که اینکارها شراکتی حرف و حدیث دارد
بله خودم خواستم ممنون که به یادم بودی تنوعی هم می شود شاید روحیه ی من هم عوض شد
سوار نیسان مشهدی قدرت شدند و تمام راه را سه نفری به گفت و شنود گذراندن
در بین صحبتها از حاج علی خواستند مقداری قرآن برایشان بخواند تا سفرشان به نور قرآن تبرک داشته باشد
خلاصه بعد از دو سه ساعت رسیدند به یک روستا
روستای سرسبز و زیبایی بود مزارع سرسبز در راه، جلوه ی خاصی داشت
از یک قسمتی دیگر نمی شد با ماشین رفت
مشهدی قدرت هم کار داشت و باید می رفت . قرار شد شب به دنبال آنها بیاید
حالا دو همسفر پیاده شدند و آرام آرام از کوچه پس کوچه های باریک و خاکی روستا خودشان را به یک خانه با درب چوبی رساندند
در را کوبیدند و بعد از چند دقیقه پیرمردی در را باز کرد و حاج جواد را شناخت و او را در اغوش کشید معلوم بود از دیدنش خیلی خیلی خوشحال شده
وارد خانه شدند حیاطی خاکی و کوچک که وسایلی مثل بیل و کلنگ و مقداری طناب در کنارش گذاشته شده بود
پله های خانه که از نظر ارتفاع خیلی هم با هم سازگار نبودند، رفتن را بسیار سخت می کرد
با هر مصیبتی بود هر سه رسیدند به ایوان
خانه دو اتاق داشت با اشاره ی دست صاحبخانه وارد اتاق سمت چپ شدند که دیوارهای خشتی و سقف تیری-چوبی داشت
سمت چپ اتاق یک بخاری نفتی قدیمی وجود داشت که درآن تابستان گرم، خاموش بود
سمت چپ خانه هم یک پتوی ساده ی رنگ و رو رفته انداخته بودند با بالشتهای خاکستری با گلهای ریز قرمز که رنگ و روی آن هم خیلی کمرنگ شده بود
اتاق با یک لامپ رشته ای زرد رنگ آنچنان که باید روشن نشده بود
همگی نشستن پیرمرد هم که آثار پیری و زحمت و کار بر روی دستان و صورتش خودنمایی می کرد روبروی آنها نشست
همسرش با یک سینی که سه استکان چای و یک قندان استیل قدیمی ولی زیبا با قندهای سفید که زیبایی آن قندان را دو چندان می کرد وارد شد
حاج جواد سکوت را شکست و از حال آنها پرسید
پیرزن و پیرمرد هر دو شاکر بودند
نیم ساعتی کنار آنها بودند و حسابی با آنها مانوس شده بودند
حاج علی قرآن جیبی خود را در آورد و برای آنها چند آیه ای تلاوت کرد
انگار صوت قرآن آرامش خاصی برای آنها ایجاد کرده بود چرا که اشک چشمانشان جاری بود
موقع رفتن حاج جواد خیلی مخفیانه مقداری پول دسته شده زیر همان پتو گذاشت و هر دو آن خانه را ترک کردند
خانه ی دوم و سوم و چهارم هم رفتند و یک به یک پای درد دلها و حرفهای اهل خانه می نشستند و بعد از دیداری مختصر مبلغ هدیه را جایی مخفی می کردند و می رفتند
خانه ها را یکی یکی رفتند تا نزدیک اذان ظهر که رسیدند به یک خانه ی کوچک
در را کوبیدند و پیرمردی در را باز کرد که حاج جواد را می شناخت و او را در آغوش کشید و با هم وارد خانه شدند یک حیاط کوچک که شیر آبی در وسط آن خودنمایی می کرد حاج جواد و حاج علی با اجازه ی صاحبخانه مشغول وضو شدند
بعد خواستند نماز بخوانند اما پیرمرد که متوجه صحبتهای آنها نشده بود دخترش را صدا زد
دختر هم متوجه نشد آنها چه می خواهند
بالاخره حاج علی از جیبش تسبیح تربتی که از کربلا آورده بود را نشان دادکه سرش یک مهر کوچک هم داشت به نوبت در میان همان حیاط ایستادند به نماز
دختر و پدرش هم هاج و واج به آنها نگاه می کردند
با اینکه حاج جواد با آنها دوست بود ولی تا آن روز نمیدانست اینها از نماز و روزه و اسلام چیزی نمی دانند
بعد از نماز و صحبت با آنها فهمید چقدر اطلاعات آنها از دین اندک است آنها قرآن را می دانستند در حد یکی دو سوره و نهایت اطلاعات آنها از اسلام ازدواج و عقد بود
پیرمرد بعد از صحبتها و خوش و بش با حاج جواد از او پرسید این مرد را برای خواستگاری دخترم آوردی ؟
حاج جواد که از حرف بی رک و پوست کنده ی پیرمرد جا خورده بود تا آآمد بگوید نه پیرمرد داد زد و از دخترش با خوشحالی خواست چای بیاورد
حاج علی آرام در گوش حاج جواد گفت: چرا نمی گویی که من خواستگار نیستم!
حاج جواد هم که حسابی دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه کند
کمی به اطراف نگاه کرد و زیر لب صلواتی فرستاد ناگهان فکری به ذهنش رسید و به حاج علی آرام گفت: بهتر است خودت به دخترش بگویی تا دل پدرش هم نشکند
دختر چای آورد و حاج جواد هم پیشنهاد داد که این دو نفر بروند و صحبت کنند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…..