هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت پنجم
قسمت پنجم
حاج علی از اتاق بیرون رفت و روی یکی از همان پله های ناموزون نشست
دختر هم دو پله بالاتر پشت سرش نشست
حاج علی پرسید دخترم اسمت چیست؟
دختر با ذوق جواب داد: گل سیما
دختر از حاجی پرسید: شما وقتی خواستی بیایی خواستگاریم همه چیز را در مورد من میدانستی؟نکند شما هم مثل بقیه ی خواستگارها بعد از دیدن قیافه ی من پشیمان شوی؟ من چشمانم کمی انحراف دارد و این باعث شده صورتم زیبا نباشد
همه ی خواستگارهایم تا صورتم را می بینند می روند و دیگر پیدایشان نمی شود
حاج علی گفت سن و سال من زیاد است و همین روزها باید…اما دختر میان صحبتش پرید و گفت: ولی من برایم سن شما مهم نیست فقط می خواهم خوشبخت باشم میخواهم پدرم ببیند که من خوشبختم و همسرم مرا دوست دارد
پدرم حالش خوب نیست و هر لحظه ممکن است از دنیا برود
آن وقت من می مانم و این تنهایی
دارو ندار ما همین خانه است ومن باید بعد از پدرم چه کنم؟
انگار دخترک فردی را برای درد دل پیدا کرده بود که هر چه در دل دارد بگوید و دل پر از غمش را خالی کند
او حرف می زد و حاج علی فقط گوش میداد
دختر از کارهایش گفت از اینکه هر روز به شهر می رود و در خانه های مردم کار می کند
او از غذاهایی که یاد گرفته بود حرف زد از خانه داریش از هنرهای ریز و درشتش
یک ساعت گذشته بود و دختر همچنان از خود می گفت
حاج جواد هم که با پدر دختر گرم صحبت بودند با نگاهی به ساعت برخواست و از اتاق بیرون رفت
دختر به محض دیدن حاج جواد دیگر چیزی نگفت
حاج علی از سکوت دختر متوجه حضور فردی دیگر شد
حاج جواد از دختر خواست برود در اتاق نزد پدرش چرا که می خواست با حاج علی صحبت کند
دختر اما با صدایی بغض الود گفت : یعنی شما هم می خواهید بروید ؟ شما هم مثل قبلیها به من می گویید به اتاق بروم تا خودتان راحت تر بتوانید از اینجا بروید ؟؟
بعد آرام گفت : درست است و حق دارید من هم نمی خواهم شما را مجبور کنم
همین که آمدید و پدرم چند ساعتی خوشحال شد کافی است
و بعد به سمت اتاق رفت
حاج علی و حاج جواد چند ساعتی روی پله ها نشستند به مشورت
از جهتی نتوانسته بودند واقعیت را بگویند و و از طرفی حرفهای دخترآنها را بسیار دو دل کرده بود
بعد از چند ساعت مشورت و سنجش تمام احتمالات، حاج علی موبایل خود را به دست گرفت و زنگی به امام جماعت روستا زد و از ایشان خواست برایشان استخاره کند
قرار شد حاج اقا استخاره کند و جواب را با پیامک بگوید
در این فاصله تا جواب بیاید حاج علی وسط همان حیاط شروع کرد به وضو گرفتن چرا که به اذان مغرب نزدیک می شدند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…