هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت ششم
قسمت ششم
همین که وضو گرفتن حاج علی تمام شد پیامک روحانی مسجد هم رسید
- خوب است ولی بسیار سخت است
حاج علی در حالیکه این جمله را برای حاج جواد خواند در ادامه توضیح داد که حتما سختیش بخاطر رفتارهای بچه هایم با من و او خواهد بود چرا که قطعا آنها از امدن ارث خور جدید ناراحت می شوند
موقع نماز هر چند پیرمرد و دخترش نماز بلد نبودند اما به تقلید از آنها پشت سرشان ایستادند و نماز خواندند
بعد از نماز مشهدی قدرت زنگ زد و به آنها گفت که همانجایی که آنها را پیاده کرده منتظر است
موقع خداحافظی قرار گذاشتند تا چند روز دیگر به همراه عاقد برگردند
حاج علی و حاج جواد دو سه روزی را به نظافت خانه مشغول شدند و مهیا کردن وسایل عقد
آنها در این چند روز با هیچکس در این مورد صحبتی نکردند
روز موعود رسید گل شیرینی، ، عسل،نبات، نقل، لباس و کفش و چادر برای عروس به همراه یک حلقه تمام چیزهایی بود که حاج علی و حاج جواد خریدند
وقتی به خانه ی دختر رسیدند وسایل را چیده و خطبه را جاری کردند
همان شب حاج علی و حاج جواد به همراه هم در حیاط خانه ی پیرمرد بساط کباب را آماده کردند و علاوه بر خودشان تا چندین همسایه آنطرف تر هم از کباب و ولیمه ی عروسی بهره مند شدند
آن شب همه صلوات بود و ذکر نه دستی و نه هلهله ای نه رنگ و لعابی و نه آرایشی برای عروس
بعد از عقد همگی سوار ماشین مشهدی قدرت شدند و به روستا برگشتند
در راه دختر ساکت ساکت بود برعکس روز اول که یکسره صحبت می کرد اما الان بی هیچ صحبتی نشسته بود
حاج علی گفت: می دانم شاید تو هم مثل خیلی دخترهای هم سن و سالت دوست داشتی لباس عروس بپوشی آرایش کنی و هزاران چیز دیگر
اما شرایط ما خاص بود در عوض ما امشب متفاوت ترین شب را خواهیم داشت…
وقتی عاقد را پیاده کردند
همگی راهی شهر شدند
در خیابانی توقف کردند که سراسر آن پر بود از مغازه و بوتیک و هر چیزی که فکر می کردی برای خرید بود
حاج علی و گل سیما که حالا دیگر زن و شوهر بودند پیاده شدند
قبل از رفتن حاج جواد آرام در گوش حاج علی گفت : نگران نباش به اندازه ی کافی پول همراهمان هست با خیال راحت خرید کنید
چند دست لباس و مانتو، روسری و کفش و خلاصه هر چه که نیاز بود را با هم خریدند
اما دختر می گفت: این ها را نیاز ندارم من فقط سایه ی بالا سر می خواستم که خدا به من عطا کرد اما حاج علی دلش راضی نمیشد و هر چه گل سیما مخالفت می کرد او اما بجایش انتخاب می کرد و می خرید
حتی یک مغازه ی سوپری هم رفتند و حسابی برای پخت و پز خرید کردند
آن شب رویایی را با یک شام در یک رستوران به اتمام رساندند و همگی برگشتند به روستایی که خانه ی حاج علی بود
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…