هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش..... قسمت دوم
قسمت دوم
پشت در حاج جواد بود مرد مومن و متدین و علاوه بر آن بسیار ثروتمند روستا
از آن ثروتمندهای دوست داشتنی
از آنها که دستگیر کوچک و بزرگ هستند
اگر او را می دیدی فکر می کردی زندگی ساده ای دارد زیرا در عین دارا بودن ساده می پوشید و خانه و زندگی آن چنانی هم نداشت
به فرزندانش هم سفارش می کرد ساده باشند و همیشه دست به خیر باشند
حاج جواد برعکس حاج علی تمام فرزندانش خلف بودند و خیلی به حرفهای پدر اهمیت میدادند
حاج جواد دوست صمیمی حاج علی بود و این یک سال که حاج علی تنها بود تنها مونس و غم خوارش شده بود و همیشه به نحوی کمکش
آن صبح هم آمده بود تا با حاج علی صحبت کند
بعد از سلام و احوال پرسی حاج علی پرسید: چه شده که این موقع صبح یادم کرده ای ؟
حاج جواد لبخندی زد و گفت: اگر مزاحمم بروم؟
حاج علی خندید و گفت: نه شما که همیشه مراحمی اما تعجب کرده ام از اینکه این موقع آمدی وگرنه قصد جسارت نداشتم
حاج جواد گفت: بی مقدمه می روم سر اصل مطلب
آدم حسابی بیا و بعد از این یک سال برویم با هم در خانه ای و تو متاهل شو
اینطور نه خدا راضی است و نه خودت راحتی تا کی اینطور سر می کنی ؟
بچه هایت که الحمدلله بی خیال بی خیال !
حاج علی نگاهی به عکس ماه بانو انداخت و جواب داد:
نه همینطور خوب است این قلب من آنقدر ها توان ندارد و من هم همین روزها باید بروم پس غصه ام را نخور
از حاج جواد گفتن و از حاج علی نه
خلاصه حاج جواد که دید حریف این دوستش نمی شود برخواست و خداحافظی کرد و رفت
حاج علی به حرفهای حاج جواد خیلی فکر کرد
به خانه ی سرد و دلگیرش
به حیاطی که یک سال بود همینطور بدون آب و جارو مانده بود و خاک همه جا را گرفته بود
به درختان باغچه که همه از بین رفته بود و گلدانهای کنار پله و ایوان که همگی پژمرده شده بود
اما برایش هیچ چیز مهم نبود
قلبش با باطری کار می کرد و همین روزها عمر این باطری هم تمام م شد و باید با دنیا خداحافظی می کرد
بعد از نمازظهر باز هم درب خانه اش را زدند
این بار جوانی بود که حاج علی را برای ختم انعام دعوت می کرد
آخر حاج علی قرآن را زیبا می خواند و مردم عاشق صدایش بودند
حاج علی همیشه دلش می خواست یکی از فرزندانش مثل او بود ولی متاسفانه از فرزند خیری برای او حاصل نشده بود
فرزندانش همگی کاری و اهل زندگی بودند اما از لحاظ محبت به حاج علی بی اعتنا بودند شاید تاریخ مصرف پدرشان را تمام شده می دانستند
حاج علی آماده شد، در خانه را بست و آرام آرام راهی منزل همسایه شد….
منتظر قسمتهای بعدی باشید…