زندگی باید کرد قسمت نهم
19 مهر 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي
حال حاج رسول وخیم شده بود انقدر که مجتبی ترسید پدرش را از دست دهدحاج رسول یا بیهوش بود یا وقتی هم که به هوش می امد بی تاب انچه دیده بود میشد
مجتبی که حال پدر را دیدهمان جا قول داد که ان دختر را فراموش کند تا پدر بیشتر ازار نبیند
حاج رسول اول باور نمیکرد اما مجتبی مصمم حرفهایش را تکرار کرد و باعث شدحال پدر بهبود یافته به خانه برگردند
مجتبی بعدها از این حرفها پشیمان شد اما حال پدر او را از گفتن حرف دلش باز میداشت سخت بود اما با دیدن حال خوب پدر سعی می کرد ارزوهایش را فراموش کند و فقط به زندگی اجباری که پدر برایش تدارک خواهد دید فکر کند
مثل فردی که هیچ دیدی از اینده ندارد و دنیای خود را پوچ و خالی میبیند به پنجره ای که رو به حیاط و باغچه باز میشد خیره شده بودوقطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید
✍منتظرقسمتهای بعدی باشید…