قسمت سوم
28 اسفند 1398 توسط زينب صالحي هاردنگي
#به_قلم_خودم
#من_و_عید_و_خاطرات_کودکی
از اول عید از این خانه به ان خانه میشدیم و حسابی عیدی جمع می کردیم
اما به محض ورود به خانه همه ی عیدی ها را مادرم می گرفت و می رفت انگار نه انگار که از ماست
شوهر خاله ام مینی بوس داشت و روز اول عید با ان از شهر می امدند خانه ی ما ناهار را باهم بودیم و عصر با هم با انها راهی خانه ی بقیه می شدیم و همینطور ادامه داشت تا اخر سیزده
روزهای اخر دیگر ماشین حسابی شلوغ می شد
شب اخر همه با هم خانه ی مادر بزرگم که در شهر بود جمع می شدیم ناهار روز سیزده را تهیه می کردیم و صبح به سمت روستا بر می گشتیم
و تا غروب انجا بودیم و چقدر به ما خوش می گذشت
ان هم دویدن ومیان علفها و تاب بازی روی شاخه ی درخت که حسابی می چسبید
کاش ان روزها بر می گشت…