مصلحت دوست قسمت هشتم
یکبار روبروی پدر نشست و رک و راست حرف دلش را زد
از غصه هایش گفت از دلواپسی هایش برای اینده ای مبهم بعد روبه پدر کرد و از او خواست اگر فکر می کند محمدعلی به درد او نمی خورد او را رد کند و اگر واقعا شایسته است زودتر تکلیف هردو را روشن کند
پدر بی تفاوت تر از همیشه نگاه سردی انداخت و گفت: لازم نیست تکلیفم را به من یاد دهی تو فعلا بچه ای و هیچ از دنیا نمی فهمی برو و اعصابم را بیشتر از این خورد نکن
ریحانه خسته شده بود نه می توانست انتخاب کند نه راه فراری داشت انگار همه ی درها بسته شده و او زندانی سرنوشتی گنگ و نامعلوم بود
تا شب هزار بار با خود فکر کرد و هزاران نقشه کشید از فرار کردن از خانه و خودکشی گرفته تا قتل بقیه بعد در حالیکه نماز مغرب و عشا را می خواند از فکرهای خودش که تلقین شیطان بود از خدا معذرت خواست و همانجا روی جانمازش انقدر گریه کرد تا خوابید
صبح وقتی بیدار شد محمدعلی مثل همیشه از صبح به او زنگ زد و مادرگوشی را داد دستش
انقدر خسته بود که دلش نمی خواست حتی حرفهای محمدعلی را بشنود اما از طرفی هم دلش برای او می سوخت چرا که او را هم اسیر پدر خود می دانست
تنها کاری که ریحانه می توانست انجام دهد بی خیالی بود برایش هیچ چیز مهم نبود
محمدعلی پشت تلفن بارها به او گفته بود خیلی اهل نماز نیست- در عروسی دوستانش حسابی می رقصد و دائم در خانه موسیقی گوش می دهد
مهمتر از همه اینکه اطلاعات دینی ضعیفی داشت و این ریحانه را ازار میداد اما برای ریحانه که حالا بی تفاوت شده بود هیچ چیزی مهم نبود او فقط مثل مجسمه ای پشت گوشی حرفهای محمدعلی را می شنید و هیچ نمی گفت
هربار محمدعلی از او میخواست چیزی بگوید و نظرش را در مورد حرفها بگوید هیچ چیزی نمی گفت و محمدعلی هم این را به حساب حیای او می گذاشت
ماهها می گذشت نه خانه ی محمدعلی اماده بود نه دایی راضی میشد پسرخواهرش برای یکبار هم شده به خانه ی انها بیاید و ریحانه را حضوری ببیند
این جریان تقریبا یک سال طول کشید وایام عیدداشت ارام ارام از راه می رسید…
✍منتظرقسمتهای بعدی باشید…