زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت30

27 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

از ان طرف گل سیما که نگران حال و روز علی بود به مسجد می رفت و نیت کرده بود تا آزادی پسرش هر 5 شنبه مسجد را جارو بزند

ان روز هم وضو گرفته و لوازم کارش را برداشت تا به مسجد رود درب مسجد را باز کرد و وارد شد شب گذشته باران باریده بود و فضای مسجد با ان دیوارهای کاه گلی بوی معطری داشت

غرق بوی کاه گل نم دار شده بود که کم کم شروع کرد

کل مسجد که البته بسیار هم بزرگ بود را جارو زد بعد سراغ چادرها و جانمازها رفت و انها را بسیار بسیار با حوصله تا زد و سر جایشان گذاشت

بعد کتابخانه ها را دستمال کشید و قران و مفاتیح ها را هم نظم بخشید

سپس دستمالی برداشت و تمام شیشه های مسجد را پاک کرد

کارها که تمام شد از خستگی در گوشه ای از مسجد به خواب رفت

ناگهان با صدای اذان رادیو که متولی مسجد پشت بلندگو گذاشته بود بیدار شد

برخواست برای وضو که ناگهان پسران حاج علی یکی یکی وارد مسجد شدند البته با زنهایشان اگر مردم نرسیده بودند حتما بین انها دعوا می شد 

گل سیما به محض اتمام نماز در شلوغی به خانه برگشت او می دانست این نفرت هیچگاه تمام نمی شود و همیشه پسران حاج علی خدابیامرز برای او درد سر خواهند بود 

اما لحظه ای از محبت خدا نا امید نبود و همچنان با امیدواری چشم به راه برگشت علی بود

روزها می گذشت و علی همچنان در کتابخانه کار می کرد او دیگر قران را کامل حفظ بود از طرف زندان او را برای چند مسابقه فرستاده بودند و چندین رتبه ی استانی و کشوری دریافت کرده بود و حالا یک مدرک حفظ کل قران داشت

گل سیما در تمام مسابقات پا به پای او شرکت می کرد و دائم قربان صدقه ی یکی یکدانه اش می رفت

یک روز بعد از کار در کتابخانه  روی تخت خود دراز کشیده بود و مشغول خواندن یک کتاب بود که از بلندگو اسم او را صدا زدند 

وارد اتاق رییس شد و رییس زندان هم مژده ی ازادیش را داد و او بعد از دیدن حکم ازادیش به سمت نمازخانه ی زندان دوید و وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر خواند انگار روح تازه ای در رگهایش جاری شده بود احساس سبکی می کرد و بعد از نماز از خوشحالی یک دل سیر گریه کرد انگار تمام این اشکهای روی صورتش حاصل بغضهای این مدت بود که یکی یکی روی صورتش جاری می شدند 

او اول از همه به گل سیما خبر داد 

گل سیما هم همان روز یک جعبه ی بزرگ شیرینی گرفته تمام مسجد و همسایه ها را شیرینی داد انگار می خواست همه را در این لحظات در شادیش شریک کند 

از فردا گل سیما برای امدن علی خانه را اماده می کرد

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت29

25 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی حسابی مشغول بود 

او علاوه برکارهای کتابخانه سخت مشغول حفظ قران بود و حالا فقط مانده بود جزء سی که او در فضای سکوت و پر ارامش کتابخانه به خوبی ان را انجام میداد و خواندن و حفظ قران ارامش عجیبی در او ایجاد می کرد

مخصوصا در ان روز که افسر جوانی وارد کتابخانه شد و یک کتاب که قبلا امانت گرفته بود را پس داده و مشغول پیدا کردن کتاب جدید بود 

علی در حالیکه کتابهای دیگر را درون قفسه ها جای میداد چشمش به کتابی افتاد که ان افسر قبلا امانت گرفته بود این کتاب را داخل قفسه نگذاشت و با خود تا سر میز برد

کتاب در مورد قوانین بازرسی و جرائم بود  

 بعد در حالیکه با کنجکاوی ان را ورق می زد با خود گفت: خوب است به قسمت قتل بروم و موارد قانونی ان را بخوانم

همینطور که یک یک لایحه ها و قوانین را مرور می کرد رسید به یک قسمتی و لحظاتی روی ان خشکش زد 


در ماده ٢٠٨ آیین نامه اجرایی سازمان زندانها به زندانیان كه در مدت تحمل كیفر در زمینه حفظ و درك مفاهیم قرآن كریم و نهج البلاغه ،فراگیری احكام واعتقادات دینی , فعالیت های آموزشی , فرهنگی , هنری و ورزشی توفیقاتی بدست آوردند به تشخیص مسئول فرهنگی و موافقت رئیس زندان به ترتبیب زیر مرخصی تشویقی اعطاء خواهد شد. الف ـ برای حفظ هر جزء از قرآن كریم هفت روز ب ـ برای قبولی در هر دوره نهضت سواد آموزی و سایر موارد فوق الذكر پنج روز..
حفظ قرآن یکی از شرایط تخفیف حکم و یا عفو محسوب می شود ، حفظ قرآن از جمله امتیازاتی است که افراد با جرایم مختلف می توانند از آن استفاده کنند اما این امر ابتدا برای عفو باید در کمیسیون عفو استان و کشور بررسی شود پس از آن در صورت وجود شرایط مناسب به رئیس قوه ی قضائیه ارجاع می شود و در نهایت حکم نهایی در پایان باید به تایید رهبری برسد

افسر که کتاب مورد نظرش را یافته و حالا امده جلوی میز علی را حیران و مات می بیند 

از علی پرسید: چه شده حالت خوب است؟وبا عجله لیوان ابی را از روی میز برداشت و کمی از ان را کف دستش ریخته به صورت علی پاشید و علی که یکباره به خود امده بود با دیدن افسر زد زیر گریه و با حالت بغض از او خواست در مورد این قانون برایش توضیح دهد

افسر ابتدا با تعجب کتاب را گرفت و بعد از مطالعه با صدای بلندی خندید و گفت الحق که تو همان علی باهوش همیشه هستی 

اتفاقا من بعد از شنیدن جریان تو امدم این کتاب را بردم تا همین چیزی که الان تو یافتی را پیدا کنم اما متاسفانه به علت مشغله ی کاری نشد و چون اتمام وقت امانت بود نگاهی سرسری انداختم ولی پیدا نکردم 

حالا هم خوشحالم که خودت ان را پیدا کردی 

بعد هم مفصل در مورد این ماده ی قانونی برای او صحبت کرد

علی ان شب را تا صبح از خوشحالی نخوابید 

باز هم قران ارامش را به او هدیه می داد

✍منتظر ماجراهای بعدی باشید…

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 28

22 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

در راهرو دادگاه همه به او خیره نگاه می کردند

عده ای او را سارق عده ای جنایتکار و قاتل و خلاصه تا برسد دم اتاق هزاران حرف شنید

اما دیدن مادر ، حال او را بسیار خوب می کرد

چقدر برای خانه و غذاهای مادرش دلتنگ شده بود اشکی از گوشه ی چشمش چکید و با حسرت به دست بند دستش خیره شد

دادگاه شلوغ بود و برادران و وکیلشان یک طرف و او و مادرش هم به همراه وکیلشان در یک طرف نشستند

در دادگاه علی متوجه شد که برادراش به شهر مهاجرت کرده و این سبب دفن حمید در ان قبرستان بود

دادگاه فقط به نفع برادران پیش می رفت و او هم صادقانه قتل را به گردن گرفت

با این حال نگاه بغض الود و پر کینه ی برادران بیش از پیش بود و علی فقط سعی می کرد به انها نگاه نکند و خود را با خواندن قران زیر لب ارام نگه دارد

بعد از چندبار رفتن به دادگاه و بررسی عوامل زیاد او را به قصاص متهم کردند 

البته وجود افرادی که برادران علی از انها برای رسیدن به این حکم استفاده کرده بودند هم بی تاثیر نبود 

علی با شنیدن حکم مثل فردی که اب سردی رویش ریخته باشند در جایش میخکوب شد و لحظاتی بعد از هوش رفت 

مادرش هم حالی بهتر از او نداشت و ان شب هر دو سرم به دست شب را به صبح رساندند

بعد از چند روز علی هنوز در شوک بود و هر چه زندانیان دیگر به او امید میدادند فایده ای نداشت

رییس زندان که بارها شاهد رفتارهای علی بود مخصوصا صدای زیبای قران خواندنش او را به اتاق خود فراخواند

و به او کلید کتابخانه را داد و به او گفت تا وقتی حکم قطعی برسد به کتابخانه برو و مسئول انجا باش 

علی هر چند بی حوصله بود اما قبول کرد 

روز اول که وارد کتابخانه شد یک اتاق تاریک دید بدون لامپ و کتابهایی نامرتب و خاک گرفته 

سریع درخواست داد و به او لامپ دادند و خود ان را عوض کرده مشغول نظافت شد انقدر تمیز و زیبا کار کرده بود که هیچکس باور نمی کرد این همان کتابخانه باشد 

کم کم امانت گرفتن کتاب و خواندن کتاب در بین زندانیها رواج پیدا کرده بود و این باعث شده بود بسیاری از مشاجرات و دعواها هم کم شود و علی هم مدتی از فکر حکمش بیرون باشد

 ✍منتظر قسمتهای بعدی باشید..

 

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت27

07 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی   که حالا 18 ساله بود و سن قانونی را هم دارا بود به زندان فرستادند 

زندان مناسب حال او نبود و روزهای سختی را می گذراند اما بهترین موردی که باعث خوشحالیش بود و به او ارامش میداد وجود قران پدر بود 

او که حالا می توانست قران را به خوبی بخواند و حفظ کند 

هر چند در زندان و اخلاقهای متفاوت حفظ قران هم اسان نبود اما او فقط با قران ارام میشد 

علی قبل از امدن به زندان در مورد مادرش با غلامعلی حرف زده بود و اینکه می ترسید وارد بیمارستان شود و از مادرش سراغی بگیرد

غلامعلی بعد از انکه علی وارد زندان شد اول به بیمارستان رفت و متوجه شد مادر علی مرخص شده 

بعد به ده رفت و سراغ او را گرفت و خلاصه خود را به مادر علی رسانده خبر زندان او را داد

علی مثل همیشه گوشه ای از زندان را انتخاب کرده و مثل همیشه قران را حفظ می کرد در حال خود غرق بود که از بلندگو او را صدا زدند 

با شتاب خود را رساند و همانطور که توقع داشت مادرش به ملاقاتش امده بود 

از پشت شیشه مادرش را دید که چقدر ضعیف شده و از بین رفته انگار هزارسال پیرتر شده بود 

هر دو با دیدن یکدیگر بغضشان ترکید و گریه کردند 

چقدر دلش می خواست شیشه را کنار بزند و ساعتی در اغوش مادر جا بگیرد اما ….

مادر فقط نگاهش می کرد و اشک می ریخت 

چند دقیقه ای با هم حرف زدند و علی متوجه شد ضربات ان روز برادران باعث شده مادرش فلج شود و چشمانش هم خیلی کم سو شده بود به قدری که بیشتر صدای علی او را ارام می کرد و نمیتوانست به خوبی قیافه اش را ببیند 

انقدر حرف زدند و درد دل کردند تا وقتشان تمام شد 

لحظه ی رفتن خیلی سخت بود اما چاره ای هم نبود 

وقتی علی برگشت به بند حال و روز مادرش حتی لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رفت

هر هفته یا مادرش به دیدارش می امد یا غلامعلی و این تنها دلخوشی علی بود در ان روزها 

دادگاه اول علی شروع میشد و او سوار بر ماشین مخصوصی به سمت دادگاه در حرکت بود

✍منتظر قسمتهای بعذی باشید…

 

 

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت26

05 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

حال علی خیلی خوب شده بود او. برای جبران محبتهای پیرمرد به او قول داده بود یک ماه در کارها کمک کار او باشد 

پیرمرد مهربان که اسمش غلام علی بود قبول نمی کرد و می گفت: تنها بخاطر خدا از او پرستاری کرده 

اما علی که پسر قدردانی بود راضی نمی شد بالاخره انقدر اصرار کرد تا پیرمرد راضی شد

علی صبحها با صوت قران پیرمرد از خواب بیدار می شد 

غلام علی نماز شب خوان بود و بعد از نماز قران را با صدای بسیار زیبایی قرائت می کرد و انقدر می خواند تا لحظه ی اذان شود 

علی عادت کرده بود صبحها به محض شنیدن قران کنار پیرمرد بنشیند و به خطوط قران نگاه کرده یاد بگیرد 

بعد از نماز و صبحانه تا شب با پیرمرد بود و در کارها مخصوصا کارهای سخت کمک و همراه خوبی می شد

غلام علی از زرنگی و چالاکی علی و همچنین هوش سرشاری که داشت خیلی خوشش می امد 

انگار خدا پسری به او داده بود کم کم محبت دو طرفه شد و مثل پدر و پسر شدند و غلامعلی از فرصت بدست امده استفاده کرده علی را با اداب تلاوت قران اشنا می کرد 

و علی هم که صوت زیبای قران را از پدر ارث برده بود خوب و درست و حتی زیباتر از غلامعلی قران را تلاوت می کرد و حالا یاد گرفته بود کل قران را به زیبایی بخواند

هوش سرشار علی باعث شده بود بعد از چندبار تلاوت به راحتی ایات را حفظ کند 

پیرمرد پیشرفت علی را می دید و بیشتر شیفته ی اخلاق او می شد 

علی رابطه ی صمیمی با غلامعلی پیدا کرده بود بطوری که تمام اتفاق ان روز و حتی قتل را برای پیرمرد تعرریف کرد و از او مشورت خواست

پیرمرد هم که مرد مومن و با زکاوتی بود از او خواست خود را معرفی کند و همه چیز را به خدا بسپارد

علی هم بعد از انکه یک ماه تمام شد از غلامعلی خداحافظی کرده خود را به اولین کلانتری معرفی کرد

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید

 3 نظر
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس