هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت27
علی که حالا 18 ساله بود و سن قانونی را هم دارا بود به زندان فرستادند
زندان مناسب حال او نبود و روزهای سختی را می گذراند اما بهترین موردی که باعث خوشحالیش بود و به او ارامش میداد وجود قران پدر بود
او که حالا می توانست قران را به خوبی بخواند و حفظ کند
هر چند در زندان و اخلاقهای متفاوت حفظ قران هم اسان نبود اما او فقط با قران ارام میشد
علی قبل از امدن به زندان در مورد مادرش با غلامعلی حرف زده بود و اینکه می ترسید وارد بیمارستان شود و از مادرش سراغی بگیرد
غلامعلی بعد از انکه علی وارد زندان شد اول به بیمارستان رفت و متوجه شد مادر علی مرخص شده
بعد به ده رفت و سراغ او را گرفت و خلاصه خود را به مادر علی رسانده خبر زندان او را داد
علی مثل همیشه گوشه ای از زندان را انتخاب کرده و مثل همیشه قران را حفظ می کرد در حال خود غرق بود که از بلندگو او را صدا زدند
با شتاب خود را رساند و همانطور که توقع داشت مادرش به ملاقاتش امده بود
از پشت شیشه مادرش را دید که چقدر ضعیف شده و از بین رفته انگار هزارسال پیرتر شده بود
هر دو با دیدن یکدیگر بغضشان ترکید و گریه کردند
چقدر دلش می خواست شیشه را کنار بزند و ساعتی در اغوش مادر جا بگیرد اما ….
مادر فقط نگاهش می کرد و اشک می ریخت
چند دقیقه ای با هم حرف زدند و علی متوجه شد ضربات ان روز برادران باعث شده مادرش فلج شود و چشمانش هم خیلی کم سو شده بود به قدری که بیشتر صدای علی او را ارام می کرد و نمیتوانست به خوبی قیافه اش را ببیند
انقدر حرف زدند و درد دل کردند تا وقتشان تمام شد
لحظه ی رفتن خیلی سخت بود اما چاره ای هم نبود
وقتی علی برگشت به بند حال و روز مادرش حتی لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رفت
هر هفته یا مادرش به دیدارش می امد یا غلامعلی و این تنها دلخوشی علی بود در ان روزها
دادگاه اول علی شروع میشد و او سوار بر ماشین مخصوصی به سمت دادگاه در حرکت بود
✍منتظر قسمتهای بعذی باشید…