زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

حشره ی کوچکی که مامور خدا بود

31 اردیبهشت 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

گاهی وقتها شده دلت از عالم و ادم بگیرد ؟
شده بخواهی از همه فرار کنی ؟
اصلا دلت می خواهد با همه قهر باشی ؟
دل که بگیرد هیچ چیزی نمی تواند حالش را خوب کند
اینطور که شدی هر طور شده می خواهی یک جای دنج پیدا کنی و سر در لاک خودت ببری و با هیچکس نباشی
ان روز با همه ی غصه ها اما باید فکری هم برای افطار می کردم
بی حوصله بودم اما …
بالاخره از جا برخواستم و رفتم سمت سبزی ها با بیحوصلگی همه را پاک کردم و ریختم داخل سطل و اب سرد
صدای اب و سرد بودنش کمی حالم را بهتر می کرد اما باز هم غم دلم بود
مقداری سرکه ریختم و حالا سبزی ها را داخل سطل با دست به زیر اب می فرستادم تا حسابی ضد عفونی شوند
سبزی ها را چند دقیقه ای به حال خود رها کردم و رفتم
جلوی تلویزیون نشستم و مدام از این کانال به ان کانال می زدم
بالاخره بدون دیدن چیزی خاموشش کردم و رفتم سراغ سبزی ها
همین که خواستم سبزی ها را بشویم دیدم
یک حشره ی کوچک که نمیدانم چه بود روی یک برگ همینطور روی اب شناور است
نمی دانم چرا این صحنه برایم جالب بود
شاید بخاطر ان حشره بود و درسی که گرفتم
اری خدایی که یک حشره را درمیان انبوهی اب با یک برگ کوچک حفظ می کند مگر می شود هوای من را نداشته باشد
مگر می شود با بودن چنین خدایی که به فکر همه مخلوقاتش هست دلم ارام نشود
در حالی که ارام برگ را کناری می گذاشتم که حشره نجات پیدا کند
با خود گفتم مگر می شود خدایی که مرا مامور نجات حشره ای می کند این حشره را مامور نکند که حال مرا خوب کند؟حال انکه می توانست دلم را سخت کند تا او را در میان اب رها می کردم
یا او را مامور می کرد تا با نیشی خاطرم را ازرده تر کند
اما مثل همیشه باز به این رسیدم که خداوند ما را دوست دارد و از رگ گردن به ما نزدیک تر است
#نزدیک_تر_از_رگ_گردن
#به_امر_خدا
#حال_دل
#به_قلم_خودم

 6 نظر

گاهی وقتها

22 اردیبهشت 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

 

? ? ? گاهی وقتها شده دلت برای خود بچگیهایت حسابی تنگ شود؟؟
برگردی به کودکی یا نوجوانی ان موقع ها که زندگی جور دیگری بود
ان وقتها خیلیها دوستت داشتند و تو را با همه ی انچه بودی قبول داشتند ? ? ?
ان وقتها خیلی کارهایت را به حساب بچه بودنت می گذاشتند و رد می شدند ?
اما حالا……..
اما حالا همین که می خواهی حرفی بزنی یا کاری انجام دهی سریع می گویند وای چرا تو ؟؟؟!!!!
ان وقت است که دلت می خواهد از همه ی الانت جدا شوی ?
اصلا یک گوشه ی دنجی پیدا کنی و پل پل اشک بریزی ? و با خدایت حرف بزنی ? ? ?
اصلا شکایت همه اذیت شدنهایت را ببری پیش خدا ?
چون می دانی او تنها کسی است که صدایت را می شنود و برای حرفهایت ارزش قائل است ☔
او تنها دل خوشی و ارامش بخش روح و روان تو می شود ? ? ?
حسابی که حرف زدی و دلت خالی شد و اشکهایت تمام هنگام برخواستن حس می کنی چه سبک شدی و ارام
ان وقت است که دلت از کسی نمیگیرد ?
حال دلت درست و درمان می شود و می شوی مصداق ?
الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ(آیه 28 سوره الرعد)

 4 نظر

پروانه شدن

09 فروردین 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

آن روز در خانه تنها بودم 

ازاین تنهایی دلگیر و خسته شدم 

گوشه ای نشسته بودم و خود را با کارهای منزل مشغول می کردم 

اما به یکباره پرواز پروانه ای نظرم را به خود جلب کرد

ناخوداگاه دنبالش راه افتادم او در هوا می رفت و می چرخید و من همچنان به دنبالش 

بالاخره او هم از پرواز خسته شد و روی جا لباسی نشست و من هم ارام و بی صدا در کنارش ایستاده بودم 

نگاه به بالهای زیبا و ظریفش و چشمان درشت و سیاهش دقایقی مرا به فکر فرو برد 

پروانه با همه زیبایی و ظرافت و خواستنی بودنش بسیار در معرض خطر است و هر لحظه احتمال دارد اسیر شود یا کشته

شاید خدا در میان هزار حکمتش از خلقت پروانه خواسته به من بفهماند که زیبایی با همه ی محاسنش حرف اول نیست 

همیشه دنبال ظرافت و زیبایی رفتن خیلی هم خوب نیست مهم ادم بودن است اصل را که داشته باشی ناخوداگاه زیبا می شوی 

همان مخلوق زیبایی که خدا دوست دارد و تو را با همان هدف افریده 

همان که خود می فرماید :

«فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» مؤمنون، آیه ۱۴

 

 4 نظر

حلزون باشیم

08 فروردین 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

امروز که سبزی ها را پاک می کردم میان انها یک حلزون کوچک بود ارام از قصر کوچکش بیرون زده بود و میان سبزی های ما مثل ملکه ای خرامان خرامان قدم می زد 

چند دقیقه ای با نگاهم دنبالش کردم و او همچنان مسیر خودش را ارام ارام ادامه میداد

پیش خودم گفتم:این موجود کوچک چه درسی دارد برای زندگی من؟ 

سبزی ها تمام شده بود و حلزون روی همان برگ کوچکش به خانه برگشته بود 

او را میان باغچه رها کردم و خود برگشتم

در اینترنت گشتی زدم و در موردش مطالبی که بود خواندم 

میان جستجوها فیلمی بود که یک نفر تیغه ی تیزی بر سر راه حلزونی گذاشته بود حلزون ارام ارام جلو رفت و رسید به تیغه و به صورت شگفتی بدون انکه ذره ای اسیب ببیند ان را رد کرد به همان ارامی 

چقدر خوب است مثل حلزون باشیم میان همه غم ها و مصیبات دنیا میان این همه شلوغی و نابسامانی قلبی ارام داشته باشیم که برای خدا بتپد 

اگر با صبر و حوصله و ارامش به دور از تنش اطراف ، فقط به راهمان ادامه دهیم و به مقصد بیاندیشیم حتی سخت ترین مانع را هم رد می کنیم و با کمترین اسیب به مقصد می رسیم 

واین نمی شود مگر با قلبی که با یاد خدا ارام شده باشد…

حرکت حلزون را مرور کردم و پیش خودم گفتم : براستی ما چقدر مثل حلزون هستیم؟!

 2 نظر

قسمت سوم

28 اسفند 1398 توسط زينب صالحي هاردنگي

#به_قلم_خودم

#من_و_عید_و_خاطرات_کودکی

از اول عید از این خانه به ان خانه میشدیم و حسابی عیدی جمع می کردیم

اما به محض ورود به خانه همه ی عیدی ها را مادرم می گرفت و می رفت انگار نه انگار که از ماست

شوهر خاله ام مینی بوس داشت و روز اول عید با ان از شهر می امدند خانه ی ما ناهار را باهم بودیم و عصر با هم با انها راهی خانه ی بقیه می شدیم و همینطور ادامه داشت تا اخر سیزده 

روزهای اخر دیگر ماشین حسابی شلوغ می شد 

شب اخر همه با هم خانه ی مادر بزرگم که در شهر بود جمع می شدیم ناهار روز سیزده را تهیه می کردیم و صبح به سمت روستا بر می گشتیم 

و تا غروب انجا بودیم و چقدر به ما خوش می گذشت 

ان هم دویدن ومیان علفها و تاب بازی روی شاخه ی درخت که حسابی می چسبید

کاش ان روزها بر می گشت…

 10 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس