زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

زندگی باید کرد ... قسمت پنجم

13 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

اخر شب وارد اتاقش شد و ریز ریز مدارک و اسناد و دارایی هایش را ردیف کرد
بعد سهمی برای هر کدام از فرزندانش جدا کرد
صدای حاج اقا در گوشش می پیچید(مبادا در بخشش اموال احساسی عمل کنی در همه چیز رعایت اعتدال لازم است)

پیش خودش گفت باید با مشورت اموالم را تقسیم کنم برای همین تمام مدارک را ریخت داخل کوله اش تا صبح به مسجد رود و با حاج اقا مشورت کند

ان شب را با خیالی راحت به خواب رفت

صبح به قنادی نرفت راه مسجد را پیش گرفت و یک راست وارد اتاق حاج اقا شد و تا چند ساعت با یکدیگر تمام اموال را تعیین تکلیف کردندو مقداری هم برای اعمال واجبش و خرج کفن و دفنش کنار گذاشت

یک مقداری از اموال را بخشید و وقف کرد و برای همه ی فرزندان هم سهم الارث متناسب با وضعشان مقرر کرد

خیالش از اموال و دارایی ها که راحت شد دوباره شب وارد اتاقش شد و تمام افرادی که فکر می کرد به انها بدهکار است یا حقی به گردنش دارند را لیست کرد 

فردا صبح کاغذ را درجیبش گذاشت و راهی قنادی شد 

مثل همیشه وارد شد و لباس عوض کرد بعد همه ی افراد و کارکنان را به سالن بزرگ دعوت کرد و از همه خواست اگر بدهی یا حقی دارند بگویند تا حلالیت بطلبد

جلسه ای طولانی برگزار شد هر چندگاهی سرگیجه ها و خون دماغ شدن وقفه می انداخت اما تا جایی که می شد پای درد و دل همه نشست و تا عصر حساب و کتاب و حقوق ها را حساب کرد

با همه ی خستگی اما خوشحال بود و راضی مخصوصا اینکه با هیچکس حساب شخصی نداشت و همه از او راضی بودند این مساله خوشحالی بزرگی را برایش به ارمغان داشت

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

زندگی باید کرد ... قسمت چهارم

12 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

صدای قران را که از مسجد شنید لباسهایش را عوض کرد و رفت تا وضو بگیرد

هنوز مغازه شلوغ بود و شاگردها هم در حال گپ و گفت و گو با مشتری ها بودند ارام از کنار همه عبور کرد 

از داخل مغازه با انواع بوهای مطبوع و خوشمزه بیرون زد و خیابان با همه ی دودها و گرمی هوایش به خوبی از او پذیرایی می کرد 

مسجد زیاد دور نبود همین که رسید به ان طرف خیابان و 50 قدمی راه رفت به سردر بزرگ مسجد رسید قران تمام شده بود و از رادیوی مسجد صدای اذان دلنشینی به گوشش می رسید بی اختیار با شنیدن صدای اذان اشکهایش جاری شد 

وارد حیاط سرسبز مسجد شد گل های لاله عباسی دور حیاط با سبزی و طراوتشان هوای گرم بیرون را قابل تحمل می کردند و اگرچه ان موقع روز گلها بسته بودند اما عطر و بویشان همه جا را معطر می کرد 

خنکای نسیم حیاط مسجد صورت داغ و خسته اش را نوازش میداد خود را به داخل رسانید و در اخرین صف ایستاد به نماز 

بعد از نماز صبر کرد تا مسجد خلوت شود و امام جماعت هم تعقیباتش را تمام کند 

کم کم خودش را به نزدیکی حاج اقا نوری رساند او تقریبا هم سن و سال حاج رسول بود و هر وقت حاجی سوالی یا مشکلی برایش پیش می امد به حاج اقا نوری مراجعه می کرد و او هم در این امور مشاور خوبی بود 

از جهتی حاج اقا نوری هم در امور خیر روی حاج رسول خیلی حساب می کرد و از دست به خیری او برای مستحقان استفاده می کرد 

حاج رسول کنار دست حاج اقا نشست و مثل طفلی که مادرش را پیدا کرده باشد زد زیر گریه و تمام انچه بود را برای حاج اقا تعریف کرد 

حاج اقا هم صبورانه گوش شده بود و گاه تحت تاثیر حرفهای حاج رسول اشکها از صورتش جاری می شد 

ان دو نشستند و ساعتها در این مورد حرف زدند انگار زمان و مکان برایشان مهم نبود حاج اقا نوری هر انچه می دانست را به او یاد داد و خواست خیلی حساب شده عمل کند و در خیلی موارد احساسی رفتار نکند 

ان دو تا غروب افتاب همانجا در مسجد نشستند و صحبت کردند و بعد از نماز مغرب و عشا حاج رسول انگار راهش را پیدا کرده باشد و انگار ارامشی وجودش را فراگرفته و هدفمند به سمت خانه راه افتاد 

خیلی کارها داشت که باید شروع می کرد تا وقت هست و کار از دستش خارج نشده است

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

زندگی باید کرد ... قسمت سوم

11 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

اما پایش رمقی نداشت 

شاید کل کوچه تا خانه صد قدم نبود اما برای او رسیدن را کند تر می کرد 

بالاخره رسید و 5 دقیقه ای را همانطور خسته و بی رمق کنار سکوی جلوی حیاط نشست سرش را به دیوار مجاور تکیه داد و چشمانش را بست 

نفهمید چه مقدار خوابش برده که با صدای دختر کوچکش که از مدرسه برگشته بود و او را صدا می زد از خواب پرید 

حاج رسول این دخترش را خیلی دوست داشت 12 سال سن داشت و دختر بزرگتر حاجی بود حاجی برای بزرگتر شدن و بعدها ازدواجش حسابی برنامه داشت اما…

مریم چشمان باز پدر را که دید به اغوشش پرید و سیر تا پیاز انچه در مدرسه بود را در حالیکه با هم به سمت حیاط راهی بودند تعریف می کرد حاج رسول اصلا حرفهای مریم را نمی فهمید از بس مغزش پر بود و شلوغ اما گاهی به چهره ی مریم که نگاه می کرد لبخندی می زد تا دل دخترش نشکند

حالا رسیده بودند اول سالن مریم دوید تا امدنشان را به مادر خبر دهد 

بقیه بچه ها هم یکی یکی از مدرسه می امدند 

حاج رسول 6 دختر داشت که کوچکترین انها سه سال داشت 

و دو پسر که یکی راهنمایی می رفت و یکی دبیرستانی بود 

خانه و خانواده مثل همیشه بودند اما حاج رسول نه همسرش هم هر چه از دکتر پرسید حاج رسول هیچ نگفت

او مرد پولداری بود و یک مغازه ی بزرگ قنادی داشت و در روستای ابا و اجدادیش زمین ها و باغهای زیادی 

اما حالا با این شرایط …

بعد از شام  و خوابیدن بچه ها وارد اتاقش شد و تمام انچه داشت را لیست کرد تمام دارایی هایش 

اصلا ان شب انقدر به انچه در سرش می گذشت فکر می کرد که وقتی به خودش امد که اذان صبح شده بود 

اصلا طلوع افتاب ان روز برایش طور دیگری بود انگار تا به حال به زندگی نگاهی نداشت و حالا …

تصمیم گرفت برای نماز ظهر برود مسجد و با امام جماعت که مردی متدین و دانا بود به مشورت بنشیند تا بالاخره تصمیمی بگیرد با این همه بیداری باز هم خواب به چشمانش نمی امد و تا ظهر به مغازه رفت و هر طور بود سرش را گرم کرد تا وقت بگذرد

حتی مغازه هم برایش معنای دیگری داشت حس دل کندن از هر چیز و هر جا برایش سخت بود و ازارش میداد اما سعی می کرد با فعالیت فکرش را تغییر دهد شاید این افکار از ذهنش بیرون برود و کمی ارامش پیدا کند 

دلش می خواست یکباره از خواب بیدار شود و ببیند همه ی اینها فقط یک خواب بوده و بس

✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…

 2 نظر

زندگی باید کرد ... قسمت دوم

10 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

برگه ی ازمایش را که گرفت یک راست رفت پیش دکترش 

فضای مطب و سکوت حاکم بر ان حال پیرمرد را بد می کرد اما چاره ای نبود دکتر همچنان خیره در برگه ها بود و پیرمرد با انبوهی سوال بی جواب  در حالیکه انتظار چون خوره به جانش افتاده بود به دکتر نگاه می کرد شاید در چهره ی او همه چیز را بفهمد

نیم ساعتی گذشت و بالاخره دکتر سرش را بالا اورد و نگاهی به چهره ی پیرمرد انداخت در این بین منشی با اوردن دو استکان چای سکوت اتاق را شکست

چای را که خوردند دکتر کنار پیرمرد نشست و ارام ارام قضیه را برای او گفت: دکتر هنوز جملاتش تمام نشده بود که یکباره پیرمرد بیهوش شد

دکتر که میدانست این حال او طبیعی است و بخاطر نگرانی و اضطراب ناشی از این خبر بوده سریع اقدامات لازم را انجام داد 

پیرمرد خیلی زود به هوش امد و دکتر صبورانه تر از قبل انچه باید را به پیرمرد گفت 

هر چند حال پیرمرد خوب نبود و سرمش هم ناتمام اما اصرار داشت که به خانه برود و دکتر هم به ناچار قبول کرد

به سختی خود را به بیرون از مطب رساند و پیاده به سمت خانه راه افتاد هوای گرم تابستان و عرقی که از صورتش جاری بود

برایش مهم نبود که مردم از کنارش رد شده و گریه اش را تماشا کنند او بی صدا اشک میریخت و به راه خود ادامه میداد 

صدای دکتر در گوشش میپیچید 

(ازمایشها نشان میدهد که این یک سرطان خون بسیار پیشرفته است و حسابی ریشه دوانده انقدر که به زودی تو را از پا در می اورد )

صدای یک موتوری و اتفاقی که نزدیک بود جانش را بگیرد افکارش را پاره کردجوان موتوری هنوز داشت دادو هوار می کرد و به پیرمرد ناسزا می گفت اما او انقدر حال بدی داشت که فقط به راهش ادامه میداد و گوشش چیزی نمی شنید یا اگر هم می شنید برایش مهم نبود

دوباره صدای دکتر در ذهنش پیچید (فکری باید کرد خیلیها دوست دارند بدانند چه وقت از این دنیا می روند و تو از ان خوش شانس ها هستی پس به این بیماری به عنوان یک نعمت نگاه کن من میگویم شش ماه وقت داری تا سرپا هستی تا رمقی در تو هست زندگیت را سامانی بده 

اصلا این چند روز را به خوشحالی خودت و خانواده بپرداز تفریح، مسافرت، خرید، کمک به دیگران، وقف و… حتی سر و سامان دادن به بچه هایت 

خلاصه اگر این را موهبتی الهی بدانی نه تنها غصه نمی خوری می شود هدفی که هم باعث  بهتر شدن روحیه ی توست هم کارهای عقب افتاده ات را سامان می دهی و هم یک پله از همه ی ما جلوتر خواهی بود)

بارها حرفهای دکتر را در ذهنش مرور می کرد و اشک می ریخت کم کم به خانه نزدیک میشد اما…

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 1 نظر

زندگی باید کرد....قسمت اول

09 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی یکی پله های ازمایشگاه را بالا می رفت تا بالاخره رسید به سالن و یک راست رفت سمت پیشخوان. خانم جوانی که پشت میز ایستاده بود و با یک دستش اسامی را یادداشت می کرد و با دستی دیگر برگه های ازمایش را تحویل افراد میداد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت پدرجان دفترچه ات را بگذار روی میز تا صدایت بزنم

پیرمرد هم دفترچه بیمه اش را سر داد روی میز و بعد نشست روی صندلی های  سمت چپ که تقریبا خلوت تر بود

پیرمرد حال خوبی نداشت با اینکه سن و سالش خیلی هم نبود و فقط 50 سال سن داشت اما چون 60 ساله ها بود از بس غم و غصه ی روزگار کشیده بود و برای ذره ذره ی زندگی امروزش تلاش کرده بود 

تا نوبتش برسد چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد

صدای دکتر در گوشش می پیچید که پدرجان این سرگیجه های گاه و بی گاه شما و این خون دماغ شدنهای هر روزی شما از نظر من دلایلی دارد میتوانم یک ردیف از دلایل را برایتان قطار کنم اما ترجیح می دهم تا نتایج ازمایشتان صبر کنم

افکاری دور سرش می گشت 

بیماریم چیست؟نکند خطرناک باشد؟ اگر …. در افکارش غرق بود که اسمش را صدا زدند بی اختیار از صندلی بلند شد و به شتاب به سمت صدا رفت 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس