زندگی باید کرد ... قسمت سوم
اما پایش رمقی نداشت
شاید کل کوچه تا خانه صد قدم نبود اما برای او رسیدن را کند تر می کرد
بالاخره رسید و 5 دقیقه ای را همانطور خسته و بی رمق کنار سکوی جلوی حیاط نشست سرش را به دیوار مجاور تکیه داد و چشمانش را بست
نفهمید چه مقدار خوابش برده که با صدای دختر کوچکش که از مدرسه برگشته بود و او را صدا می زد از خواب پرید
حاج رسول این دخترش را خیلی دوست داشت 12 سال سن داشت و دختر بزرگتر حاجی بود حاجی برای بزرگتر شدن و بعدها ازدواجش حسابی برنامه داشت اما…
مریم چشمان باز پدر را که دید به اغوشش پرید و سیر تا پیاز انچه در مدرسه بود را در حالیکه با هم به سمت حیاط راهی بودند تعریف می کرد حاج رسول اصلا حرفهای مریم را نمی فهمید از بس مغزش پر بود و شلوغ اما گاهی به چهره ی مریم که نگاه می کرد لبخندی می زد تا دل دخترش نشکند
حالا رسیده بودند اول سالن مریم دوید تا امدنشان را به مادر خبر دهد
بقیه بچه ها هم یکی یکی از مدرسه می امدند
حاج رسول 6 دختر داشت که کوچکترین انها سه سال داشت
و دو پسر که یکی راهنمایی می رفت و یکی دبیرستانی بود
خانه و خانواده مثل همیشه بودند اما حاج رسول نه همسرش هم هر چه از دکتر پرسید حاج رسول هیچ نگفت
او مرد پولداری بود و یک مغازه ی بزرگ قنادی داشت و در روستای ابا و اجدادیش زمین ها و باغهای زیادی
اما حالا با این شرایط …
بعد از شام و خوابیدن بچه ها وارد اتاقش شد و تمام انچه داشت را لیست کرد تمام دارایی هایش
اصلا ان شب انقدر به انچه در سرش می گذشت فکر می کرد که وقتی به خودش امد که اذان صبح شده بود
اصلا طلوع افتاب ان روز برایش طور دیگری بود انگار تا به حال به زندگی نگاهی نداشت و حالا …
تصمیم گرفت برای نماز ظهر برود مسجد و با امام جماعت که مردی متدین و دانا بود به مشورت بنشیند تا بالاخره تصمیمی بگیرد با این همه بیداری باز هم خواب به چشمانش نمی امد و تا ظهر به مغازه رفت و هر طور بود سرش را گرم کرد تا وقت بگذرد
حتی مغازه هم برایش معنای دیگری داشت حس دل کندن از هر چیز و هر جا برایش سخت بود و ازارش میداد اما سعی می کرد با فعالیت فکرش را تغییر دهد شاید این افکار از ذهنش بیرون برود و کمی ارامش پیدا کند
دلش می خواست یکباره از خواب بیدار شود و ببیند همه ی اینها فقط یک خواب بوده و بس
✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…