زندگی باید کرد ... قسمت چهارم
صدای قران را که از مسجد شنید لباسهایش را عوض کرد و رفت تا وضو بگیرد
هنوز مغازه شلوغ بود و شاگردها هم در حال گپ و گفت و گو با مشتری ها بودند ارام از کنار همه عبور کرد
از داخل مغازه با انواع بوهای مطبوع و خوشمزه بیرون زد و خیابان با همه ی دودها و گرمی هوایش به خوبی از او پذیرایی می کرد
مسجد زیاد دور نبود همین که رسید به ان طرف خیابان و 50 قدمی راه رفت به سردر بزرگ مسجد رسید قران تمام شده بود و از رادیوی مسجد صدای اذان دلنشینی به گوشش می رسید بی اختیار با شنیدن صدای اذان اشکهایش جاری شد
وارد حیاط سرسبز مسجد شد گل های لاله عباسی دور حیاط با سبزی و طراوتشان هوای گرم بیرون را قابل تحمل می کردند و اگرچه ان موقع روز گلها بسته بودند اما عطر و بویشان همه جا را معطر می کرد
خنکای نسیم حیاط مسجد صورت داغ و خسته اش را نوازش میداد خود را به داخل رسانید و در اخرین صف ایستاد به نماز
بعد از نماز صبر کرد تا مسجد خلوت شود و امام جماعت هم تعقیباتش را تمام کند
کم کم خودش را به نزدیکی حاج اقا نوری رساند او تقریبا هم سن و سال حاج رسول بود و هر وقت حاجی سوالی یا مشکلی برایش پیش می امد به حاج اقا نوری مراجعه می کرد و او هم در این امور مشاور خوبی بود
از جهتی حاج اقا نوری هم در امور خیر روی حاج رسول خیلی حساب می کرد و از دست به خیری او برای مستحقان استفاده می کرد
حاج رسول کنار دست حاج اقا نشست و مثل طفلی که مادرش را پیدا کرده باشد زد زیر گریه و تمام انچه بود را برای حاج اقا تعریف کرد
حاج اقا هم صبورانه گوش شده بود و گاه تحت تاثیر حرفهای حاج رسول اشکها از صورتش جاری می شد
ان دو نشستند و ساعتها در این مورد حرف زدند انگار زمان و مکان برایشان مهم نبود حاج اقا نوری هر انچه می دانست را به او یاد داد و خواست خیلی حساب شده عمل کند و در خیلی موارد احساسی رفتار نکند
ان دو تا غروب افتاب همانجا در مسجد نشستند و صحبت کردند و بعد از نماز مغرب و عشا حاج رسول انگار راهش را پیدا کرده باشد و انگار ارامشی وجودش را فراگرفته و هدفمند به سمت خانه راه افتاد
خیلی کارها داشت که باید شروع می کرد تا وقت هست و کار از دستش خارج نشده است
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…