زندگی باید کرد ... قسمت دوم
برگه ی ازمایش را که گرفت یک راست رفت پیش دکترش
فضای مطب و سکوت حاکم بر ان حال پیرمرد را بد می کرد اما چاره ای نبود دکتر همچنان خیره در برگه ها بود و پیرمرد با انبوهی سوال بی جواب در حالیکه انتظار چون خوره به جانش افتاده بود به دکتر نگاه می کرد شاید در چهره ی او همه چیز را بفهمد
نیم ساعتی گذشت و بالاخره دکتر سرش را بالا اورد و نگاهی به چهره ی پیرمرد انداخت در این بین منشی با اوردن دو استکان چای سکوت اتاق را شکست
چای را که خوردند دکتر کنار پیرمرد نشست و ارام ارام قضیه را برای او گفت: دکتر هنوز جملاتش تمام نشده بود که یکباره پیرمرد بیهوش شد
دکتر که میدانست این حال او طبیعی است و بخاطر نگرانی و اضطراب ناشی از این خبر بوده سریع اقدامات لازم را انجام داد
پیرمرد خیلی زود به هوش امد و دکتر صبورانه تر از قبل انچه باید را به پیرمرد گفت
هر چند حال پیرمرد خوب نبود و سرمش هم ناتمام اما اصرار داشت که به خانه برود و دکتر هم به ناچار قبول کرد
به سختی خود را به بیرون از مطب رساند و پیاده به سمت خانه راه افتاد هوای گرم تابستان و عرقی که از صورتش جاری بود
برایش مهم نبود که مردم از کنارش رد شده و گریه اش را تماشا کنند او بی صدا اشک میریخت و به راه خود ادامه میداد
صدای دکتر در گوشش میپیچید
(ازمایشها نشان میدهد که این یک سرطان خون بسیار پیشرفته است و حسابی ریشه دوانده انقدر که به زودی تو را از پا در می اورد )
صدای یک موتوری و اتفاقی که نزدیک بود جانش را بگیرد افکارش را پاره کردجوان موتوری هنوز داشت دادو هوار می کرد و به پیرمرد ناسزا می گفت اما او انقدر حال بدی داشت که فقط به راهش ادامه میداد و گوشش چیزی نمی شنید یا اگر هم می شنید برایش مهم نبود
دوباره صدای دکتر در ذهنش پیچید (فکری باید کرد خیلیها دوست دارند بدانند چه وقت از این دنیا می روند و تو از ان خوش شانس ها هستی پس به این بیماری به عنوان یک نعمت نگاه کن من میگویم شش ماه وقت داری تا سرپا هستی تا رمقی در تو هست زندگیت را سامانی بده
اصلا این چند روز را به خوشحالی خودت و خانواده بپرداز تفریح، مسافرت، خرید، کمک به دیگران، وقف و… حتی سر و سامان دادن به بچه هایت
خلاصه اگر این را موهبتی الهی بدانی نه تنها غصه نمی خوری می شود هدفی که هم باعث بهتر شدن روحیه ی توست هم کارهای عقب افتاده ات را سامان می دهی و هم یک پله از همه ی ما جلوتر خواهی بود)
بارها حرفهای دکتر را در ذهنش مرور می کرد و اشک می ریخت کم کم به خانه نزدیک میشد اما…
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….