زندگی باید کرد....قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی یکی پله های ازمایشگاه را بالا می رفت تا بالاخره رسید به سالن و یک راست رفت سمت پیشخوان. خانم جوانی که پشت میز ایستاده بود و با یک دستش اسامی را یادداشت می کرد و با دستی دیگر برگه های ازمایش را تحویل افراد میداد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت پدرجان دفترچه ات را بگذار روی میز تا صدایت بزنم
پیرمرد هم دفترچه بیمه اش را سر داد روی میز و بعد نشست روی صندلی های سمت چپ که تقریبا خلوت تر بود
پیرمرد حال خوبی نداشت با اینکه سن و سالش خیلی هم نبود و فقط 50 سال سن داشت اما چون 60 ساله ها بود از بس غم و غصه ی روزگار کشیده بود و برای ذره ذره ی زندگی امروزش تلاش کرده بود
تا نوبتش برسد چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد
صدای دکتر در گوشش می پیچید که پدرجان این سرگیجه های گاه و بی گاه شما و این خون دماغ شدنهای هر روزی شما از نظر من دلایلی دارد میتوانم یک ردیف از دلایل را برایتان قطار کنم اما ترجیح می دهم تا نتایج ازمایشتان صبر کنم
افکاری دور سرش می گشت
بیماریم چیست؟نکند خطرناک باشد؟ اگر …. در افکارش غرق بود که اسمش را صدا زدند بی اختیار از صندلی بلند شد و به شتاب به سمت صدا رفت
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید