وقتی خدا بخواهد...قسمت 11(قسمت آخر)
بچه ها یکی یکی قد می کشیدند و بزرگ می شدند هم خرجشان بیشتر می شد هم کمک کردنها
فرزند ششم که به دنیا امد خانه حسابی غرق شادی بود یک دختر کوچک و ناز
یک ماه از تولدش می گذشت از صبح بی تاب بود و هیچ رقم نمی توانستند ساکتش کنند
کمی شیر می خورد و ارام می شد و دوباره گریه را از سر می گرفت همه مانده بودند چه کنند روز تعطیل بود و نمی شد او را به شهر ببرند
این گریه ها تا اخر شب ادامه داشت احمد که دید همسرش از صبح تا الان لحظه ای نخوابیده بچه را گرفت و با انکه برایش سخت بود سعی می کرد او را با خود به بیرون ببرد شاید هوای بیرون حال بچه را بهتر کند و در این غیبت همسرش هم کمی استراحت کند
زهرا خانم همسر احمد که دید احمد نمی تواند و بخاطر او دارد اینکار را انجام می دهد برای انکه دل احمد را هم نشکند پیشنهاد داد همه با هم بروند بیرون و در خلوت شبانه هم قدم بزنند هم شاید بچه ارام شود
بچه های دیگر هم مصر بودند بروند احمد هم نه نگفت و همه با هم رفتند بیرون
همه جا تاریک و سکوت عجیبی حکم فرما بود بچه ها که فضای باز و خنک را دیده بودند داشتند شادی می کردند و از سر و کول هم بالا می رفتند ولی احمد انها را ساکت کرد تا مبادا صدای انها مردم را بیدار کند
همینطور راه می رفتند تا نزدیکی چشمه رسیدند همگی مشغول شستن دست و رو و خوردن اب بودند بچه هم این مدت نه گریه کرد نه بیتابی و خواب خواب بود
این قسمت تقریبا بیرون روستا بود و از خانه های روستا فاصله داشت بچه ها هم حسابی مشغول بازی و شلوغ کاری بودند و احمد هم خود در بازی انها وارد شده بود
وسط بازی یکباره زمین شروع کرد به لرزیدن همه نشستند روی زمین و ناگهان صدای مهیبی شنیدند که تا چند لحظه همه را در جای خود میخکوب می کرد
انگار روستا مثل ماکتی بود که با یک لرزه از بین رفت
احمد بچه ها و همسرش را همانجا گذاشت و به سمت روستا رفت
تمام خانه ها خراب شده بود برگشت و دو پسر دوازده و ده ساله اش را با خود برد هر چه توانستند از افراد شهر را نجات دادند خوبی این قضیه این بود که احمد تمام روستا را حفظ بود و در بیشتر خانه ها رفت و امد داشت و از ورودی و خروجی و اتاقهایشان مطلع بود و این کار او را اسان می کرد
کم کم همه را بیرون کشید و خیلی ها که صدمات جدی ندیده بودند کم کم سرپا شدند و بقیه را نجات می دادند
شب طاقت فرسایی بود و کم کم اذان صبح می شد و همه مشغول نماز
هوا که روشن شدکمک از شهر هم رسید ولی اقدام به موقع احمد باعث نجات خیلی ها شد
او تمام اجناس مغازه اش را بدون کم و زیاد بین اهالی تقسیم کرد و همه ی ان زحمتها را در شب عروسیش به این طریق جبران کرد
متاسفانه بخاطر تخریب کامل روستا تمام خانه ها خراب شده بود و خیلی ها هم مردند
تمام دایی ها و عموهای احمد و او که این مدت اصلا فامیلی ندیده بود حالا تک تک انها را ازدست داده بود
تمام ارث انها می رسید به احمد و البته همه ی انچه که انها از پدرش گرفته بودند
مدت زیادی طول کشید تا روستا جان تازه ای بگیرد اما هیچگاه مردم کارهای بزرگ احمد را فراموش نخواهند کرد تمام حرفه هایی که یاد گرفته بود در ان مدت به کارش امد و باعث شد خانه های زیادی اباد شود
حالا دیگر او از متولین روستا محسوب می شد اما همچنان مهربان و دلسوز بود و در کارهای خیر پیشقدم
این داستان مرا یاد این ایه ی زیبا می اندازد که فرمود:
وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته میرساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.
آیه 107 سوره یونس
پایان داستان