وقتی خدا بخواهد...قسمت دهم
ه
یکی از اهالی هم یک شب او را به خانه اش برد از قبل به خانم خانه سپرده بود تا شامی مفصل و لذیذ برای او فراهم کنند
بعد از شام و کمی صحبت ان مرد از دخترش گفت و خواست که احمد یک نظر او را ببیند و اگر برای همسری مناسب می داند با او ازدواج کند
احمد از این شگفتانه هم متعجب بود و هم کنجکاو وقتی دختر چای اورد نظر دختر را دید و دلش را در همان خانه جا گذاشت و رفت
با پس اندازی که داشت برای خودش یک خانه ی ساده خرید بعد از مدتی کار توانست چند بره بخرد و با زاد و ولد انها پول عروسیش را تامین کند با اینکه ان مرد هیچ شرطی برای احمد نگذاشت ولی او وقتی که خود را برای ازدواج اماده دید و به خیالش همه چیز را فراهم کرده امد
تقریبا همه ی روستا امدند و جای پدر و مادر را برایش پر کردند اگر چه داغ بر دل نشسته اش از یاد نمی رفت ولی حضور مردمی که از پدر و مادرش خاطره های خوبی داشتند او را ارام می کرد
خیلیها هم نیامدند همانها که تا پای جان این خانواده را از هم جدا کردند و داغ بر داغ انها نشاندند
عموها و دایی ها نیامدند اصلا هیچکدام از مهمانهای ان شب فامیل نبودند
هر کس هر چه داشت به این دو زوج تقدیم کرد تا محفل انها شیرین و شیرین تر شود
همان شب رفتند سر زندگی
زندگی مشترک که شروع شد خداوند 4پسر و دو دختر به او داد و او با آنکه فقط با چوب می توانست حرکت کند بسیار زرنگ و کاری بود
بعد از مدتی دردپاهایش بیشتر شد و فقط می توانست به مغازه داری بپردازدکم کم در آن کار هم ورزیده شد و با اینکه خیلی درس نخوانده بود ولی در حساب و کتاب موفق بود
خوبی ها و زیبایی های زندگی همچنان جریان داشت تا اینکه ….