وقتی خدا بخواهد...قسمت نهم
احمد که لطف مردم را دیده بود و از انها در مورد فلج شدنش اموزشهایی دیده بود اصلا دلسرد نشد و با اینکه عمویش فقط بخاطر حرف مردم او را برگرداند اصلا از او توقع نداشت و محکم و صبور با تمام غمهایش مبارزه می کرد
یک ماهی از این اتفاق می گذشت و حال جسمی احمد بهتر نشده بود مردم که حس می کردند باید به و کمک کنند با هماهنگی حاج اقای روستا ترتیبی دادند و همگی که حدودا بیست سی نفری می شدند سرزده امدند برای ملاقات
عمو اگر چه راضی نبود ولی این جمعیت را نمی شد با اخم و تهدید رد کرد برای همین انها را راه داد
انها برای احمد لباس و خوراکی اورده بودند یک طبیب هم اورده بودند تا او را معاینه کند
بعد از معاینه مقداری طبیب داروهایی برای او گذاشت که تعدادی از انها موضعی بود مردم بعد از خارج شدن از خانه ی انها خیلی برای ضعیفی احمد ناراحت بودند برای همین تصمیم گرفتند هر طوری هست غذاهای مقوی به او برسانند
دو سه ماهی این رویه ادامه داشت هم غذا هم دارو در این دو سه ماه کم کم حالات سلامتی در او دیده می شد پاهای فلج او هیچ وفت مثل اول نشد اما انقدری توان داشت که مستقل به این طرف و ان طرف برود ان هم با چوبهایی که طبیب برایش اورده بود
ازآن روز او همیشه با دو چوب راه می رفت و تقریبا توانسته بود تا جوانی فقط کمی از حس پاهایش را برگرداند
او همینطور بزرگ و بزرگتر می شد و عمویش هم آنقدر پیر بود که نمی توانست مثل قبل او را اذیت کند
کم کم علاوه بر کارهای مزرعه ی عمو کار مستقلی پیدا کرد چندوقتی بنایی می کرد و این حرفه را حسابی یاد گرفت
یکی از اهالی او را با خود به چوب بری برد و این حرفه را به او اموخت
یکی از اهالی هم برای مدتی او را در تعمیرگاهش نگه داشت و حسابی در این امور به او اموزش داد
همه ی مردم غم ان روزهای سنگین احمد را به یاد داشتند و سعی می کردند هر طور شده او را کمک کنند
او تقریبا تمام شغلهای موجود در روستا را امتحان کرد و حسابی کار بلد شده بود
منتظر قسمتهای بعدی باشید…