وقتی خدا بخواهد...قسمت هشتم
یکباره به خود آمد و تمام گوسفندان را جمع کرده به زیر سایبانی برد تا از باران و خیس شدن نجات پیدا کنند
بعد هم یکی یکی آنها را شمرد ولی یک بره گم شده بود
تمام شب را به دنبال گوسفند بیچاره گشت هم خسته بود هم گرسنه و هوا انقدر تاریک بود که چشمان خسته و تارش هیچ جا را نبیند ناامید از پیدا کردن بره به سمت گله رفت اما در بین راه یان ان همه تاریکی و باران شدید دست و پا زدن موجودی توجهش را جلب کرد
اول اعتنایی نکرد و ترسید که حیوانی درنده باشد اما کمی گه گوش داد دست و پا زدن ها بیشتر می شد
طاقتش را از دست داد و سمت صدا دوید نزدیک تر که رسید دید این همان بره ی گمشده است باران شدید بود و حیوان بیچاره در گودالی که اب در ان جمع شده بود گیر افتاده بود
احمد خوشحال و راضی برگشت سمت بقیه ی گله باز همه را شمرد و اینبار همه ی آنها درست 50 عدد بود
نفس راحتی کشید و سعی کرد نخوابد تا اتفاق دیگری نیفتد اما این همه راه رفتن و خستگی باعث شد همانجا تاصبح کنار بقیه ی گوسفندان در حالیکه نشسته بود خوابش ببرد
صبح اول وقت وقتی بیدار شد آب باران تا زیر پایش آمده و حسابی سردش شده بود خواست از جایش برخیزد ولی پاهایش لمس لمس بود و انگار فلج شده بود
تا ظهر با گوسفندان همانجا ماند تا بالاخره عمویش آمد و وقتی فهمید او دیگر به درد کارهایش نمی خورد او را به همین حال رها کرد و رفت
احمد که از این همه نامهربانی به ستوه آمده بود دست بر قلبش گذاشت و از آن آیه هایی که سر کلاس یاد گرفته بود خواند و از خدا کمک خواست
طولی نکشید عده ای که از آنجا رد می شدند او را دیدند و با خود به خانه بردند چندروزی آنجا ماند حتی حاج آقای روستا هم به او سر زد
عمو وقتی لطف مردم را به احمد دید دنبالش رفت و او را با خود به خانه برگرداند
منتظر قسمتهای بعدی باشید…