وقتی خدا بخواهد...قسمت هفتم
احمد بیشتر مواقع از صبح گوسفندان را که حدود 50عدد بودند را با خود به دشت می برد و نزدیک غروب هم برمی گشت
اگر اتفاقی برای گوسفندی می افتاد کتک سختی در انتظارش بود
یکبار وقتی امام جماعت روستا با عده ای از آن دشت می گذشتند او را دیدند احمد از مهربانی حاج آقا خیلی خوشش آمد
حاج آقا از نقلهای داخل جیبش به او داد و از کار و بارش پرسید و بعد از کمی صحبت حسابی با هم رفیق شدند
حاج آقا از آن روز نیم ساعتی را کنار او می آمد و آموزشهایی مثل احکام و عقاید و داستانهای زیبای معصومین و قرآن را تعریف می کرد
احمد بیشتر شبها به دور از چشم بقیه از تاریکی شب استفاده می کرد و به مسجد می رفت و در آنجا می نشست پای درس قرآن و از آنجایی که پسر باهوشی هم بود خیلی زود یاد می گرفت
یکبار که عمویش متوجه شد او را به سختی تنبیه کرد و اجازه ی رفتن به مسجد را از او گرفت و حاج آقای روستا را حسابی تهدید کرد که سمت احمد نرود
آن همه سختی با حضور حاج آقا برای احمد قابل تحمل بود و حالا مثل قبل تنهای تنها بود یکبار که مثل همیشه گله را به چرا می برد آنقدر غرق فکر وناراحت از این اتفاقات اخیر بود که متوجه باران شدید نشد تازه باران بدن داغ او را آرام می کرد و بهتر می توانست اشک بریزد
منتظر قسمتهای بعدی باشید…