زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

وقتی خدا بخواهد...قسمت ششم

07 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

در اثر تصادف پای اسیه بدجور ضربه دید و  خونریزی داشت اما او نگران بچه هایش بود و هرطور بود می خواست پیش آنها برود

برای همین  خودرا روی زمین می کشید تا به ده برگردد

تقلای بسیار او و ناتوانی در حرکت و خونریزی شدید و چندساعت بعد از تصادف  همه دست به دست هم می داد تا او را از رمق بیاندازد ولی او همچنان تلاش می کرد و چون سر جاده بود و کسی هم ان اطراف نبود و سردی هوا هم در صبحگاه باعث بی رمقی او می شد کم کم همانجا روی زمین غریب و تنها از هوش رفت 

یکی دو ساعت بعد ماشینی از آن سمت رد شد و او را با خود به یک بیمارستان بردحال اسیه  اصلا خوب نبود خون بسیاری از او رفته بود و بالاخره در اثر خونریزی شدید جان داد

یکی دو ساعت بعد از انکه مادرشان رفت احمد از خواب بیدار شد و فکر کرد دیشب خودش اینجا در انباری خوابیده چون بقیه رویشان با کاه پوشیده بود انها را ندید و سریع به سمت خانه رفت و لباسهای مدرسه اش را پوشید و راهی مدرسه شد

بعد از مدرسه تا شب دنبال مادر و برادرخواهرهایش گشت ولی اثری از انها نبود

آن مرد غریبه که آسیه را با خود به بیمارستان برده بود جنازه ی او را از بیمارستان تحویل گرفت و با خود به آن روستا آورد و تحویل اقوامش داد

حالااحمد مادرش را بی جان تحویل گرفت ولی برایش همچنان نبود بچه ها   سوال بود که بقیه کجا هستند؟ اما هر چه گشت اثری از آنها نبود

بچه های دیگر از انجا که همگی کوچک بودند و در حالت خواب هم به انباری برده شده بودند و از انجا که مادر ترسیده بود انها سرما بخورند و رویشان را با کاههای انباری پوشانده بود قبل از بیدار شدن از خواب دچار خفگی شدند و مردند

فردای روزی که مادرش را به خاک سپردند بچه ها را هم پیدا کردند ان هم از بوی تعفنشان که در انباری پیچیده بود

این همه داغ برای او بسیار بسیار سنگین بود به حدی که تا یک ماه در بستر افتاد

چهلم مادر و بچه ها که رد شد عموها و دایی ها به جان ارث پدرش افتادند و به چپاول آنها پرداختند

یکی از عموها هم با کلی منت و تحقیر سرپرستی احمد را قبول کرد و قرار شد دیگر مدرسه نرود و به جای این همه لطفی که به او می شود برای عمویش کار کند

از همان موقع کار مزرعه و نگهداری از دام ها افتاد بر دوش احمد و او هم با زرنگی تمام اگرچه برایش بسیار هم سخت بود ولی تمام کارها را خوب انجام میداد

اگر کاری را خوب بلد نبود یا درست به انجام نمی رسید با ضربات کمربند عمو روبرو بود و خوابیدن در انباری

منتظرقسمتهای بعدی باشید…

zendegi
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: احمد به قلم خودم قسمت6

موضوعات: بدون موضوع, سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد) لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس