زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

وقتی خدا بخواهد...قسمت پنجم

06 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

وقتی به هوش آمد دیگر هادی قبل نبود مثل کوره ی آتش از تب می سوخت و آنقدر همین افراد اطرافشان دست دست کردند تا شدت تب او بیشتر شد و دیگر حالت عادی نداشت و بعد از مدتی مثل دیوانه ها شده بود یک دفعه به سرش می زد بزند به کوه یا داد و فریاد راه بیاندازد دیگر از ان هادی ساکت و مودب خبری نبود 

آسیه خیلی ترسیده بود و نمی دانست باید چه کند تمام مردم از او فراری بودند و عده ای معتقد بودند او برای خلاصی از همسرش به او چیزی خورانده تا دیوانه اش کند

هادی فقط فریاد می کشید  و خود را می زد و گاهی از شدت ناراحتی و کتک ها تشنج می کرد 

یکبار وقتی هادی در باغها پرسه می زد و فریادش بلند بود یک نفر با بیل بر سرش زد و در جا او را کشت پیکر بی جانش را که پیدا کردند سریع به خاک سپردند و هیچکس هم جویای قاتلش نشد 

هیچوقت قاتلش پیدا نشد و حالا آسیه مانده بود و گرگهایی که هر روز برایش پیامهای تهدید و رشوه می فرستادند

کم کم طاقتش از بین رفت و چون تنها بود و خانواده اش هم مثل بقیه همه چیز را باور داشتند تصمیم خطرناکی گرفت

بچه که  دیگر همگی 5 -4 3 2-1 ساله بودند علی 5 ساله زهرا 4 ساله حیدر و قاسم 3 ساله و معصومه و مرضیه 2 ساله و علی اصغر و علی اکبر 1 ساله و اخرین فرزند هم هانیه بود که 6 ماه داشت و احمد که  از همه بزرگتر بود و 11 سال سن داشت

بردن ان همه بچه با خود از روستا کار سختی بود و کنترلش از عهده اش خارج بود برای همین خود به سر جاده رفت تا ماشینی پیدا کند و برگردد

برای همین بچه ها را که همه خواب بودند را بعد از نماز صبح یک یک کول کرده به انباری برد و روی انها را هم با کاه پوشاند تا سردشان نشود بعد خود به سر جاده رفت تا ماشینی پیدا کند و برگردد و بچه ها را سوار کرده از روستا برای همیشه بروند همگی از این روستا بروند

صبح زود و نبود ماشین کلافه اش کرد اتفاقا یکی از آنها که باعث همه ی این مشکلات بود با ماشینش از جلوی جاده گذشت و تا چشمش به آسیه افتاد شروع کرد با چرب زبانی به فریب آسیه اما او که زن مومن و خوبی بود با بی اعتنایی به او  مسیرش را ادامه داد

ان مرد پست اما کوتاه نیامد و با ماشین دنبال اسیه راه افتاد وقتی دید اسیه کوتاه نمی اید با ماشین ضربه ای به او زد و فرار کرد و او را بی جان و تنها در جاده رها کرد و رفت

منتظر قسمتهای بعدی باشید..

zendegi
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: اسیه و هادی به قلم خودم قسمت 5

موضوعات: بدون موضوع, سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد) لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس