وقتی خدا بخواهد...قسمت پنجم
وقتی به هوش آمد دیگر هادی قبل نبود مثل کوره ی آتش از تب می سوخت و آنقدر همین افراد اطرافشان دست دست کردند تا شدت تب او بیشتر شد و دیگر حالت عادی نداشت و بعد از مدتی مثل دیوانه ها شده بود یک دفعه به سرش می زد بزند به کوه یا داد و فریاد راه بیاندازد دیگر از ان هادی ساکت و مودب خبری نبود
آسیه خیلی ترسیده بود و نمی دانست باید چه کند تمام مردم از او فراری بودند و عده ای معتقد بودند او برای خلاصی از همسرش به او چیزی خورانده تا دیوانه اش کند
هادی فقط فریاد می کشید و خود را می زد و گاهی از شدت ناراحتی و کتک ها تشنج می کرد
یکبار وقتی هادی در باغها پرسه می زد و فریادش بلند بود یک نفر با بیل بر سرش زد و در جا او را کشت پیکر بی جانش را که پیدا کردند سریع به خاک سپردند و هیچکس هم جویای قاتلش نشد
هیچوقت قاتلش پیدا نشد و حالا آسیه مانده بود و گرگهایی که هر روز برایش پیامهای تهدید و رشوه می فرستادند
کم کم طاقتش از بین رفت و چون تنها بود و خانواده اش هم مثل بقیه همه چیز را باور داشتند تصمیم خطرناکی گرفت
بچه که دیگر همگی 5 -4 3 2-1 ساله بودند علی 5 ساله زهرا 4 ساله حیدر و قاسم 3 ساله و معصومه و مرضیه 2 ساله و علی اصغر و علی اکبر 1 ساله و اخرین فرزند هم هانیه بود که 6 ماه داشت و احمد که از همه بزرگتر بود و 11 سال سن داشت
بردن ان همه بچه با خود از روستا کار سختی بود و کنترلش از عهده اش خارج بود برای همین خود به سر جاده رفت تا ماشینی پیدا کند و برگردد
برای همین بچه ها را که همه خواب بودند را بعد از نماز صبح یک یک کول کرده به انباری برد و روی انها را هم با کاه پوشاند تا سردشان نشود بعد خود به سر جاده رفت تا ماشینی پیدا کند و برگردد و بچه ها را سوار کرده از روستا برای همیشه بروند همگی از این روستا بروند
صبح زود و نبود ماشین کلافه اش کرد اتفاقا یکی از آنها که باعث همه ی این مشکلات بود با ماشینش از جلوی جاده گذشت و تا چشمش به آسیه افتاد شروع کرد با چرب زبانی به فریب آسیه اما او که زن مومن و خوبی بود با بی اعتنایی به او مسیرش را ادامه داد
ان مرد پست اما کوتاه نیامد و با ماشین دنبال اسیه راه افتاد وقتی دید اسیه کوتاه نمی اید با ماشین ضربه ای به او زد و فرار کرد و او را بی جان و تنها در جاده رها کرد و رفت
منتظر قسمتهای بعدی باشید..