وقتی خدا بخواهد...قسمت چهارم
2سالی از زندگی درآن زمین که حالا خانه ی آنها شده بود می گذشت و آرام آرام هادی هم حس حسادت را در مردم می دید
حتی الان پسر عموها هم که از این پیشکش پدر راضی نبودند به خیل حسودان پیوستند و می خواستند هر طور شده انتقام خود را از او بگیرند
مدتی به هر بهانه ای با هادی جر و بحث می کردند تا او را از چشم اهالی بیاندازند اما هادی آنقدر مظلوم و از خود گذشته بود که از این راه نتوانستند به مقصد خود برسند
تنها راه ممکن را آسیه دیدند که زنی زیبا بود و همه ی ده این را می دانستند یک روز در میان اهالی ده پخش کردند که آسیه زن خوبی نیست و این را آنقدر گفتند تا به گوش هادی رسید
هادی هم که آسیه را خوب می شناخت به این حرفها اعتنایی نکرد
تا بالاخره در یکی از روزها که هادی برای ابیاری به سر زمین رفته بود یکی از همین افراد با نقشه ی قبلی در خانه ی هادی آمد و به بهانه ی طلبش از هادی
و آسیه هم تا حرف از طلب شنید درب را باز کرد و شروع کرد برای آن مرد توضیح دادن که باید همسرم بیاید و من در جریان نیستم
از آن طرف یک مرد دیگر به سراغ خود هادی رفت و او را با خود به درب خانه اش کشاند تا از او وسیله ای قرض کند هادی به محض دیدن مرد اول و آسیه دم در خانه و حرفهای قبلی در مورد او یکباره دچار شوک شد و آنقدر حال بدی پیدا کرد که از هوش رفت
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…