وقتی خدا بخواهد...قسمت سوم
تازه خانه رنگ و بویی دیگر پیدا کرده بود و دنیای آنها را تغییر می داد احمد خیلی باهوش بود و همین شوق پدر و مادر را برای تولد فرزندان بعدی بیشتر می کرد
سه سال بعد از احمدآاسیه دوباره باردار شد ولی اینبار نه ماه به نه ماه و پشت سر هم تا فرزند دهم که به دنیا امد البته بعضی را دو قلو بار دار می شد و شیرینی یک زندگی پر جمعیت و شیرین داشت حس می شد
کم کم خبر این زندگی شلوغ و گرم به گوش همه می رسید و بازآاسیه و همسرش را سر زبانها می انداخت
خیلیها چشم دیدن هادی را نداشتند و دنبال فرصتی بودند که زهر خود را بریزند
در این بین عموی هادی که مرد ثروتمندی بود و هادی و زندگی پر جمعیت او را می شناخت برای کمک به او قطعه زمین بزرگی را به نام او کرد و در وصیت نامه هم ذکر کرد
این زمین بعد از مرگ عمو رسید به هادی و کمک خرج خوبی بود و او هم که مرد کاری و زحمت کشی بود قسمتی از آن زمین را تبدیل به یک خانه کرد و قسمت دیگرش را تبدیل به یک مزرعه
زندگی او رونق خوبی گرفته بود علاوه بر آنکه او مرد دست به خیری هم بود و به همه به قدر وسعش کمک می کرد
منتظر قسمتهای بعدی باشید…