وقتی خدا بخواهد...قسمت دوم
بعد از عروسی همه کنجکاو بودند که آسیه هم از زندگی راضی است یا نه برای همین هر شب یک نفر این عروس و داماد را به خانه اش دعوت کرد
اما هادی آنقدر خوش اخلاق و مردمی بود که همه شیفته اش می شدند و به انتخاب آسیه و پدرش احسنت می گفتند
چند ماهی از وصلت آنها می گذشت و کم کم حالات روحی و جسمی آسیه عوض می شد دیگر آن دختر شاداب و پر جنب و جوش همیشگی نبود و این هادی را خیلی آزار می داد
یکبار در حالیکه غذا را سر سفره می آورد حالش به شدت بد شد و هادی هم سریع یک ماشین گیر آورد و او را برد بیمارستان شهر بعد از بستری دکتر با خوشحالی خبر بارداری آسیه را داد و هادی که اصلا توقع چنین خبر خوشایندی را نداشت تا چند دقیقه مات و مبهوت ماند
بلافاصله بعد از خارج شدن از بیمارستان رفتند و حسابی خرید کردند هادی هر چیزی که فکر می کرد آسیه دوست دارد را می خرید از نان شیرین محلی گرفته تا خوراکی هایی مثل بستنی و چیپس و…
هر روز که می گذشت هادی تلاش خود را بیشتر می کرد تا پول لازم را برای زایمان آسیه فراهم کند برای همین گاهی تا دیر وقت سر کار بود
اما هر وقتی که خانه بود مثل پروانه ای به دور آسیه می گشت و حسابی مراقب او بود
نه ماه با تمام بالا و پایین زندگی گذشت و آنها صاحب یک پسر زیبا شدند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…