وقتی خدا بخواهد...قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
آسیه دختر خیلی زیبایی بود آنقدر که حرف کل فامیل او بودهمه ی پسرهای روستا خاطر خواه او بودند
تقریبا تمام ده رفته بودند برای خواستگاری اما پدر که کشاورزی زحمت کش بود از میان همه دامادی را انتخاب کرد که مومن بود و اهل تلاش
هر چند وضع مالی او مثل بقیه خیلی خوب نبود اما آنقدر زرنگ و اهل کار و نجیب بود که اول پدر خواهان او شد بعد آسیه
همه چیز طبق میل بقیه نبود و خبری از عروسی آنچنانی و بریز بپاش نشد
یک عروسی ساده گرفتند و همان شب دختر را برد به خانه ی کوچکش
خانه دو اتاق داشت و آشپزخانه ی کوچک و انباری و یک حیاط نقلی با یک حوض آب کوچک در وسطش برای حمام هم باید می رفتند حمام وسط روستا
باغچه ی نقلی آنها هم پر بود از تره و ریحان
هادی و آسیه زندگی مشترک و با عشق خود را شروع کردند
و حالا دختر زیبای روستا دیگر سروسامان گرفته بود و هادی خوشبخت ترین مرد دنیا بود
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…