هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت24
علی از خلوتی کوچه استفاده کرد و خودش را به خانه رساند می خواست لباسهایش که غرق خون بود را عوض کند که صدای بستن در او را به سمت صدا متوجه کرد
از پشت پنجره ی اشپزخانه دید عده ای وارد خانه شدند و حتما امدند تا او را با خود ببرند
دوید سمت انبار و در اتاقک مخفی که در پشت کتابخانه ساخته شده بود و از انجا که فقط خودش و گل سیما از ان خبر داشتند مخفی شد (حاج علی قبلا این اتاقک را ساخته بود چون می دانست پسرانش برای گل سیما مشکل ایجاد می کنند )و حالا این ارث پدری جایی بود که علی می توانست مخفی شود و هیچکس پیدایش نکند
اهالی وارد خانه شدند و وجب به وجب را جستجو کردند اما اثری از علی نبود
وقتی خیالشان از اینجا راحت شد همگی رفتند و علی ازادانه از مخفیگاهش بیرون امد
وارد اشپزخانه شد و مقداری از نان که از شام دیشب باقی مانده بود را خالی خورد می ترسید غذای دیشب را گرم کند مبادا بویش بیرون رود و کسی از وجود او در اینجا مطلع گردد
لباسهای خونی را عوض کرد و دوش گرفت اب را که روی سرش می ریخت تمام حوادث امروز جلوی چشمانش رژه می رفت
صدای گریه هایش با صدای اب گم می شد به سختی حمامش را به پایان رساند و بیرون امد
حالش با رفتن به حمام هم خوب نشد
سرش همچنان تیر می کشید و قلبش برای اتفاق امروز هنوز به شدت می تپید
چادر مادرش را برداشت و بو کشید چقدر جایش خالی بود که در این وضعیت پیشش باشد و گرمی بخش وجود سرد و خسته اش شود
با خود گفت: کاش پدرم بود انوقت کسی جرات نمی کرد مرا اذیت کند با قاب پدر که روی زمین افتاده بود و شیشه اش شکسته بود انقدر در دل کرد تا خوابش برد
صبح زود قبل از طلوع افتاب بیدار شد وضو گرفت و نماز صبحش را خواند و مقداری از نانی که مانده بود را خورد و بقیه اش را با خود برد وقت رفتن چشمش به قران کوچک روی طاقچه افتاد که مادرش می گفت :
پدرت همیشه این قران را همراه داشت و می خواند
قران را بوسید و داخل جیب لباسش گذاشت و به راه افتاد
با خود گفت: شاید دیگر هیچوقت به این خانه برنگردم برای همین یک دل سیر همه جا را خوب نگاه کرد
با بسته شدن در نگاه او هم از خانه قطع شد و حالا علی می رفت تا ببیند دست تقدیر او را اینبار کجا خواهد برد