زندگی باید کرد ... قسمت ششم
اما همه چیز خیلی هم طبق میل او پیش نمی رفت گاهی افرادی که اسم انها را در لیست نوشته بود و به در خانه و محل کارشان می رفت به این سادگی ها حلال نمی کردند و گاه با بی انصافی مطالباتی داشتند که هزینه ای زیاد داشت
اما برای حاج رسول مهم نبود و سعی می کرد فقط و فقط به حلالیت فکر کند
خیلی ها هم شرایطی داشتند که اصلا در توان او نبود و شاید چندین روز پیاپی باید رفت و امد می کرد تا ان فرد را راضی کند و یا کاری کند که او بپذیرد این شرایط اصلا از عهده ی او خارج است
مثلا وقتی به خانه ی یکی از دوستانش رفت و بابت شوخی او در نوجوانی که باعث شده بود در اب بیفتد از او حلالیت طلبید ان طرف هم بی تعارف به او گفت به شرطی تو را حلال می کنم که با خواهرم ازدواج کنی وگرنه … حاج رسول بیچاره هم یک هفته ای با پا در میانی این و ان بالاخره توانست ان دوستش را راضی کند تا از قید شرطش بگذرد
حاج رسول وقتی جوان بود و تازه مغازه اش را که ان موقع کوچک بود را راه انداخته بود با چند تن از دوستانش به تفریح می رود و انها بعد از اجرای یک مسابقه که حاج رسول در ان باخته بود او را مجبور می کنند از یک مغازه در ان حوالی سیبی بدزدد و فرار کند و او هم متاسفانه این کار را انجام داده بود بعد از کلی پرس و جو بالاخره ان مغازه را یافت ولی صاحبش را هیچگاه ندید و نتوانست حلالیت بطلبد چرا که او از دنیا رفته بود برای همین به پیشنهاد حاج اقا نوری تصمیم گرفت برای او چند شب جمعه خیرات دهد شاید با اینکار ان دنیا بتواند حلالیت بطلبد
یکبار سر فرستادن شیرینی به مجلسی با صاحب خانه ای بحثش شده بود و حالا که حاج رسول برای حلالیت می رفت او هیچ رقم رضایت نمیداد نه پول می خواست و نه شرطی داشت ولی حاج رسول هر چه می کرد او راضی نمیشد هر چقدر ریش سفید فرستاد و این و ان را واسطه قرار داد فایده ای نداشت که نداشت شاید باید چندین بار دیگر هم می رفت ولی از این دست افراد کم نبودند که راضی به رضایت نمی شدند اینها را حاج رسول یادداشت می کرد و میداد دست حاج اقا تا بعد از مرگش شاید بتواند از انها رضایت بگیرد
اری همیشه حلالیت طلبیدن اسان نیست و حالا حاج رسول مانده بود و این افراد سر سخت او مدتها درگیر انها بود شاید بتواند رضایت بگیرد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…