زندگی باید کرد ... قسمت هفتم
بحث رضایت طلبیدن سه ماهی طول کشید و باعث شد حاج رسول از زندگی شخصیش باز بماند
پسرش که تازه دیپلم گرفته بود در یک کتابخانه ی بزرگ مشغول کار شده بود بی انکه به پدرش گفته باشد
حاج رسول تا این را فهمید خیلی عصبانی شد چون دلش می خواست پسرش همین کار او را دنبال کند اما پسرش علاقه ای به کار پدر نداشت برای همین چند روزی با هم بحث داشتند اما حاج رسول که وقت زیادی نداشت کم کم تسلیم پسرش شد
یک شب همه را دور خودش جمع کرد و از زهرا که 12 سال داشت و مجتبی که پسر بزرگترش بود و 18 سال سن داشت خواست هر دو ازدواج کنند از انجایی که خانواده ی حاج رسول هنوز در جریان بیماری او نبودند اولین مخالف همسرش بود که اینها هنوز کوک هستند مخصوصا در مورد زهرا همسرش به هیچ وجه راضی نبود
اما حاج رسول زمینه ی امدن خواستگارها را فراهم می کرد و جالب این بود که حداقل روزی دو سه خواستگار می امدند و می رفتند ولی هیچکدام باب میل حاج رسول نبود
مجتبی هم چند روزی قایم شده بود خنه ی این دوست و ان دوست شاید مثل جریان شغلش پدر تسلیم شود
اما حاج رسول در این مورد کوتاه نمی امد و با یک خانواده ی خوب قرار گذاشته بود تا بروند خواستگاری
مجتبی این را که دید عصبانی و بی تاب شد و انقدر گریه کرد تا حاج رسول مجبور شد زنگ بزند و خواستگاری را چند روزی عقب بیاندازد
زهرا از انجا که پدر را خیلی دوست داشت روی حرف پدر حرفی نمی زد
اما مجتبی را نمیشد راضی کرد دست اخر حاج رسول به این همه لجاجت پسرش شک کرد برای همین تصمیم گرفت یک روز از صبح تا شب او را تعقیب کند شاید دلیل این همه مخالفت را بفهمد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…