زندگی باید کرد ... قسمت هشتم
حاج رسول بعد از نماز صبح و صبحانه رفت بیرون از منزل و در کوچه ی پشتی بدور از چشم دیگران اینقدر ایستاد تا پسرش هم برای رفتن به کتابخانه از خانه خارج شد
کتابخانه نزدیک خانه بود و برای همین مسیر را پیاده رفت
حاج رسول نزدیک ان کتابخانه یک اتاقک سفید رنگ دید از انهایی که جلویشان کلی روزنامه و مجله هست و یک عالمه بادکنک و خوراکی های رنگارنگ هم به سقف و کناره هایش اویزان هست
رفت انجا و تا تعطیلی کتابخانه هم کمک ان مرد کرد و هم دورادور هوای کتابخانه و پسرش را هم داشت
ظهر موقع اذان هم پسرش کتابخانه را به همراه دوستش بست و به مسجد رفتند حاج رسول هم به دنبال انها نماز که تمام شد در راه دو تا ساندویچ خریدند و در مسیر تا رسیدن به کتابخانه خوردند
عصر نزدیک ساعت سه و چهار دختری وارد کتابخانه شد مدت زمان ماندنش در انجا نسبت به بقیه کمی بیشتر شد
حاج رسول هم ان مرد فروشنده را فرستاد کتابخانه تا سر و گوشی اب دهد
اما ان دختر هم یکی مثل مجتبی در انجا مشغول به کار بود و هر سه نفر به شدت مشغول کار بودند و هیچ مورد مشکوکی نبود
کار انها تا غروب ول کشید و بالاخره با بلندشدن صدای اذان در کتابخانه را بستند و به خانه برگشتند
حاج رسول از طرفی خوشحال بود که پسر خوبی دارد که سرش به زندگی خود مشغول است و از طرفی هم ناراحت بود که نتوانست حقیقت را بفهمد همینطور ارام ارام پشت سر انها حرکت می کرد دو نفر دیگر از یک مسیری از او جداشدند و حالا مجتبی تنها به سمت خانه می رفت در راه یک شاخه گل خرید و یک کارت پستال زیبا و راهی خانه شد چهار پنج خانه نزدیک خانه ی حاج رسول که رسیددر خانه را زد دختری که معلوم بود منتظر اوست و به محض شنیدن صدای در ان را باز کرد گل و کارت را گرفت و سریع در را بست
حاج رسول از خشم دستش را محکم به دیوار کوبید و از شدت ناراحتی نقش بر زمین شد
مجتبی که متوجه حضور پدر شده بود بلافاصله با کمک همسایه ها او را به اولین بیمارستان نزدیک خانه بردند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…