مصلحت دوست قسمت یازدهم
محمدعلی بعد از ان ماجرا بسیار خسته و پژمرده شد انقدر در خود و افکارش فرو رفت که تنها راه ارامش را برگشت به سمت مواد دید
با ریحانه هم خوب نبود دائم حرفها و عقایدش را مسخره می کرد و کارهای پدرش را همچون پتکی بر سر او می کوبید
انگار بیش از پیش عوض شده بود دیگر کمتر با ریحانه تماس می گرفت و از ناراحتی کار و بارش هم داشت از دست میداد
دو هفته از این ماجرا گذشته بود و ریحانه هم وضعی بهتر نداشت ولی ایمان درونیش او را به سمت نماز و قران می برد انقدر که ارامش پیدا می کرد و اخلاق محمدعلی و پدر برایش قابل تحمل میشد
دیگر با محمدعلی هم درددل نمی کرد و تنها راز دلش را برای خدایش می گفت و شبها در تاریکی شب با گریه بود که خوابش میبرد
یک روز تلفن خانه زنگ زد بله عمه خانم بود هراسان و بی تاب و و از تصادف محمد علی خبر میداد وفعلا در بیمارستان بستری بود
ریحانه با همه ی دلخوری هایش وقت شنیدن بی تاب شد و خواست اماده شوند و به دیدنش بروند
پدر و مادرش هم اماده شدند و راه افتادند و ریحانه هم
اما وقت بیرون رفتن ناگهان پدر با حالت تندی ریحانه را نهیب زد که باید برگردد و خودشان تنها رفتند
ریحانه دل شکسته تر از قبل روی پله ها مات و گریان نشسته بود شاید یک ساعتی می شد و جز گریه کاری از دستش بر نمی امد
منتظر قسمتهای بعدی باشید…