هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 31
گل سیما خیلی کار داشت
روزهایی که علی در زندان بود دل و دماغی نداشت اما الان باید خانه را برای گل پسرش اماده کند
از حیاط و حوض و باغچه گرفته تا تمیزی سایر اتاقها از جمله اتاق علی
گل سیما همچون گذشته خوش سلیقه و با حوصله تمام کارها را انجام داد
شب از فرط خستگی نفهمید کی خوابش برد
صبح اول وقت می رفت دم زندان تا علی را با خود به خانه بیاورد
علی کم کم بساط رفتن را جور می کرد
با همه خداحافظی کرده بود و کلید کتابخانه را هم تحویل داد
بلندگو اسمش را که خواند بی معطلی ساکش را برداشت و رفت
در سالن که قدم می زد تمام خاطرات این دو سال پیش رویش می امد از کشته شدن حمید تا اشنایی او با غلام رضا و یادگیری قران تا حفظ قران و توسلات
تجربیات کتابخانه برای اینده اش حتما مفید خواهد بود و حالا دلتنگیش برای رسیدن به مادر قدم و قلبش را به تندی سوق میداد
در را که باز کردند مثل پرنده ی ازاد شده از قفس می دوید و اشک میریخت انقدر مادر را بغل کرد و گریه کردند تا سبک شدند
در راه او زبان بود و گل سیما گوش دلش می خواست فقط از خوشی های زندان بگوید تا گل سیما کمتر غصه بخورد
گل سیما که دلش برای حرفهای علی تنگ شده بود علاوه بر شنیدن تمام حواسش به پسری بود که هم فکرو عقلش هم جثه اش نسبت به قبل بزرگتر شده بود
در نگاه گل سیما علی دیگر آن پسر بازیگوش نبود مردی شده بود برای خودش و حرفهایش یکی در میان از قران بود و روایت و این طرز حرف زدن علی گل سیما را می برد به روزهای خوشش با حاج علی
اری انگار علی همه جوره داشت شبیه پدرش می شد
ناگهان علی ادرسی به راننده داد و مسیر حرکتشان عوض شد
گل سیما هر چه از علی می پرسید قرار است کجا بروند علی زیربار جواب نمی رفت
بالاخره ماشین در همان ادرسی که علی داده بود ایستاد
✍منتظرقسمتهای بعدی باشید…