زندگی باید کرد قسمت نهم
حال حاج رسول وخیم شده بود انقدر که مجتبی ترسید پدرش را از دست دهدحاج رسول یا بیهوش بود یا وقتی هم که به هوش می امد بی تاب انچه دیده بود میشد
مجتبی که حال پدر را دیدهمان جا قول داد که ان دختر را فراموش کند تا پدر بیشتر ازار نبیند
حاج رسول اول باور نمیکرد اما مجتبی مصمم حرفهایش را تکرار کرد و باعث شدحال پدر بهبود یافته به خانه برگردند
مجتبی بعدها از این حرفها پشیمان شد اما حال پدر او را از گفتن حرف دلش باز میداشت سخت بود اما با دیدن حال خوب پدر سعی می کرد ارزوهایش را فراموش کند و فقط به زندگی اجباری که پدر برایش تدارک خواهد دید فکر کند
مثل فردی که هیچ دیدی از اینده ندارد و دنیای خود را پوچ و خالی میبیند به پنجره ای که رو به حیاط و باغچه باز میشد خیره شده بودوقطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید
✍منتظرقسمتهای بعدی باشید…