زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 20

26 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

در بین درد دلها ناگهان بغضش ترکید و گوشه ای نشست 

گل سیما تا به حال علی را اینطور ندیده بود او هم ناخوداگاه اشکانش جاری شد 

علی از رفتار برادران شکایت می کرد از اینکه بی اجازه اش به زمین می روند و محصولاتش را می برند 

از ابیاری های نصفه و نیمه اش که برادران اب را می بندند 

علی از این وضع خسته بود و این همه نامهربانی را تاب نمی اورد 

کنار مادرش نشست و از او خواست سیر تا پیاز امدنش به این روستا را برای علی بگوید همچنین دلیل این همه دشمنی را 

گل سیما هم تک تک اتفاقات را از اول اشنایی با حاج علی تا امروز که کنار علی نشسته بود را گفت 

انگار با شنیدن ماجرا حس خوبی به علی دست داد او فهمید که چقدر مادرش هم مثل او غریب است

از ان روز علی قران حاج علی را بر میداشت و فقط نگاه می کرد و هر وقت روی قلبش می گذاشت ارام می شد

علی رفتارش با مادرش خیلی عوض شده بود بیشتر در کارها کمک می کرد، پای صحبتهایش می نشست و هر جمعه با هم قرار می گذاشتند برای یک تفریح در بیرون گاهی به سیاحت گاهی هم زیارت 

باهم مشهد رفتند و کربلا و انقدر با هم بودن را تمرین می کردند که خیلی رفتارهای بیرون از خانه برایشان بی اهمیت بود 

علی باز هم از برادران نامهربانی می دید و حتی از بچه های انها ولی صبوری می کرد 

حتی خیلی از اتفاقات و برخوردها را به مادر نمی گفت 

او به خود قول داده بود اب در دل مادرش تکان نخورد و روی این قول سفت و سخت پایبند بود 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 19

24 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

روزها می گذشت و علی مثل یک مرد خانه را اداره می کرد 

دیگر حاج اقای جوان و مهربان در روستا نبود اما رسم زندگی را انچنان به علی اموخته بود که هم اهل کار و تلاش و روزی حلال شده بود هم به واجباتش به صورت کامل می رسید 

نزدیک عید بود و گل سیما حسابی مشغول خانه تکانی 

ان روز تمام ملافه ها و روکش انواع وسایل مثل پتو و بالش و …. را ریخته بود وسط حیاط و حسابی مشغول شستن بود 

صدای اذان مسجد که بلند شد تقریبا کار گل سیما هم تمام بود برخواست حیاط را اب و جارویی حسابی زد و بعد از عوض کردن لباسها و وضو مشغول نماز شد

بوی غذای روی اتش انچنان در خانه پیچیده بود که هوش از سر هر کس می برد 

گل سیما اگر چه بسیار خسته بود و گرسنه اما همچنان منتظر علی بود تا با هم غذا بخورند 

نزدیک ساعت 14 صدای در گل سیما را بی اختیار به سمت در می کشاند 

انقدر نگران دیر امدن علی بود که نفهمید بدون پوشیدن دمپایی تا پای در امده 

در را که باز کرد علی بود نفس بلندی از ته دل کشید و ارام بر زمین نشست 

علی اما اشفته بود و چهره ی در هم و گرفته اش باعث شد دوباره گل سیما نگران شود 

اما گل سیما سکوت کرد و سریع با علی به داخل خانه امدند 

سفره را چید و دو نفری نشستن سر سفره علی بازی بازی کمی غذا خورد و همانجا کنار سفره از فرط خستگی خوابید 

گل سیما هم بر خواست و بالش و رو اندازی اورد 

دو ساعتی از امدن علی به خانه می گذشت کم کم چشمانش را باز کرد و با چشم مادر را جستجو کرد اما نبود 

دور اتاقها و نهایتا او را در حیاط مشغول شستشو پیدا کرد 

علی بعد از سلام با گلایه شلنگ اب را گرفت و گفت: چرا بیدارم نکردی تا در شستن این فرش کمک کنم

گل سیما نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: قربانت شوم اخر تو خسته بودی من هم مزاحمت نشدم

علی در حالیکه در شستن فرش کمک می کرد با مادرش درد و دل می کرد 

از غریبی در این شهر می گفت از نداشتن یک دوست مهربان و هم دل 

از نامهربانی برادران و خواهرانش

او می گفت و گل سیما سراسر گوش شده بود برای حرفهای علی ….

✍منتظر قسمتهای بعدی  باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 18

24 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

داستان ان روز حسابی فکر علی را به خود مشغول کرده بود 

انگار تشنگی عجیبی به جانش افتاده بود هر وقت به خود می امد نشسته بود پای صحبتهای حاج اقا و ان طلبه هم از انجایی که در مورد علی و دوستانش اطلاعاتی داشت انچه مورد نیاز انها بود می گفت 

کم کم حرفهای حاج اقا تاثیر خودش را گذاشت و علی کم کم از رفتن به باغهای مردم منصرف شد 

هر وقت دوستانش او را برای تفریح و گردش صدا می زدند او اما تصمیم خودش را گرفته بود 

هر چند مدرسه را ادامه نمی داد اما روی زمین پدری که به او ارث رسیده بود کار می کرد یکی از اهالی هم به پیشنهاد حاج اقا او را برای بنایی با خود می برد 

علی این روزها مثل یک مرد کار می کرد و گل سیما از این بابت خدارا شاکر بود 

نان حلال و اخلاق ارام او ارامش زیادی را در خانه حکم فرما می کرد 

دیگر از بی قراری هایش خبری نبود انقدر شبها خسته ی کار می شد که به محض خوردن شام به خوابی عمیقی فرو می رفت 

حاج اقا هم در ایام تعطیل برای او برنامه های زیادی داشت تا خستگی یک هفته را ازتنش بیرون اورد 

علی هر چند نوجوانی 16 ساله بود اما از نظر قدرت بدنی قوی بود و این باعث می شد در تمام مسابقات و کارها از دیگران پیشی بگیرد

روزهای شاد گل سیما شروع شده بود و او خدارا از این بابت بسیار شاکر بود …

✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت17

20 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی خیلی ناسازگار شده بود 

تا حدی که هر موقع دوست داشت به خانه می امد و هر وقت دلش می خواست خارج می شد 

رفتار مادر و پسر با هم خوب بود اما علی پابند خانه نبود 

دوستان خوبی اطرافش نبودند و دائم به میل انها رفتار می کرد 

راهنمایی را با هر سختی بود پشت سر گذاشت و دیگر قید مدرسه را زد 

بیشتر اوقاتش شده بود علافی از این کوچه به ان کوچه از این باغ و صحرا به ان یکی 

رفتن به مزارع و باغهای مردم ان هم بی اجازه و چیدن و فروختن انها کار او شده بود 

شب وقتی با پولهای زیادی به خانه می امد گل سیمای از همه جا بی خبر از اینکه او اهل کار شده خوشحال بود 

اما بعد از مدتی وقتی گل سیما واقعیت را فهمید با علی دعوا کرد و از او قول گرفت تمام پولهای این مدت که البته گل سیما انها را خرج نکرده بود را برگرداند اما علی بی توجه به حرف مادر کار خود را ادامه میداد

ماه مبارک رمضان با همه زیبایی ها از را می رسید و مثل همیشه اهالی طلبه ای را برای تبلیغ دعوت می کردند 

برعکس هر سال که امام جماعت مرد سن و سال دار و پیری بود اینبار اما بسیار جوان بود و به همراه نو عروسش به ان روستا امد 

وجود این ذوج جوان شوق جوانان را به امدن در مسجد بیشتر می کرد

ماه مبارک متفاوتی بود همه حاج اقا را دوست داشتند و او در این مدت هم افراد مسن و هم جوانها را جذب کرده بود 

صبح ها برنامه ی کوه با نوجوانان داشت بعد از نماز صبح راه می افتادند و در حالیکه افتاب طلوع می کرد برمی گشتند 

علی و دوستانش هم که اهل کوه رفتن بودند مشتاقانه شرکت می کردند 

یکبار در مسیر، یکی از از همین پسرها گردوی رسیده ای را از درخت چید و همانجا با سنگ شکست و با ولع شروع کرد به خوردن 

حاج اقا ناراحت شد اما بدون انکه حرفی بزند راهش را گرفت و رفت

علی دنبال حاج اقا دوید و از او دلیل ناراحتیش را پرسید 

او هم جواب داد: هم بخاطر اینکه اینطور روزه خواری کرده و هم بخاطر بی اجازه بودن 

علی مات حرفهای حاج اقا بود بچه ها هم خود را به حاج اقا رساندند و او هم در راه داستان زیبایی تعریف کرد

«فضیل» که در کتب رجال، به عنوان یکى از راویان موثق، از امام صادق(علیه السلام) و از زهاد معروف، معرفى شده و در پایان عمر، در جوار «کعبه» مى زیست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حیات گفت، در آغاز کار، راهزن خطرناکى بود که همه مردم از او وحشت داشتند.
از نزدیکى یک آبادى مى گذشت، دخترکى را دید و نسبت به او علاقه مند شد، عشق سوزان دخترک «فضیل» را وادار کرد که شب هنگام از دیوار خانه او بالا رود، و تصمیم داشت به هر قیمتى شده به وصال او نائل گردد، در این هنگام بود که در یکى از خانه هاى اطراف، شخص بیدار دلى مشغول تلاوت قرآن بود و به آیه «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ…» رسیده بود، این آیه همچون تیرى بر قلب آلوده «فضیل» نشست، درد و سوزى در درون دل احساس کرد، تکان عجیبى خورد، اندکى در فکر رفت، این کیست که سخن مى گوید؟ و به چه کسى این پیام را مى دهد؟ به من مى گوید: اى فضیل! «آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوى؟ از این راه خطا برگردى؟ از این آلودگى خود را بشوئى؟ و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى «فضیل» بلند شد، و پیوسته مى گفت: «بَلى وَ اللّهِ قَدْ آنَ، بَلى وَ اللّهِ قَدْ آن»؛ (به خدا سوگند وقت آن رسیده است، به خدا سوگند وقت آن رسیده است)!
او تصمیم نهائى خودش را گرفته بود، و با یک جهش برق آسا، از صف اشقیا بیرون پرید، و در صفوف سُعدا جاى گرفت، به عقب برگشت، از دیوار بام فرود آمد، و به خرابه اى وارد شد که جمعى از کاروانیان آنجا بودند، و براى حرکت به سوى مقصدى، با یکدیگر مشورت مى کردند، مى گفتند: فضیل، و دارودسته او در راهند، اگر برویم راه را بر ما مى بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضیل، تکانى خورد، و خود را سخت ملامت کرد، گفت: چه بد مردى هستم! این چه شقاوت است که به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بیرون آمده ام، و قومى مسلمان از بیم من، به کنج این خرابه گریخته اند!
روى به سوى آسمان کرد، و با دلى توبه کار، این سخنان را بر زبان جارى ساخت: «اللّهُمَّ إِنِّى تُبْتُ إِلَیْکَ وَ جَعَلْتُ تَوبَتِى إِلَیْکَ جِوارَ بَیْتِکَ الْحَرامِ…»!؛ (خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را این قرار مى دهم که پیوسته در جوار خانه تو باشم، خدایا از بدکارى خود در رنجم، و از ناکسى در فغانم، درد مرا درمان کن، اى درمان کننده همه دردها! و اى پاک و منزه از همه عیبها! اى بى نیاز از خدمت من! و اى بى نقصان از خیانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا که اسیر بند هواى خویشم از این بند رهائى بخش)!
خداوند دعاى او را مستجاب کرد، و به او عنایتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى «مکّه» آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اولیاء گشت!

 «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 369،

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

.

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت16

16 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 15

بودن نوه های حاج علی باعث شد تا علی با انها دوست شود ان هم بدون کدورتی

اما بعد از مدتی که والدین انها متوجه این رفاقت شدند همه چیز برملا شد و حالا علی برادران و خواهران خود را می شناخت 

اوایل با مادرش تندی می کرد که چرا در مورد انها با او حرفی نزده اما بعدها کمی با این مساله کنار امد ولی دیگر علی سابق نبود روز به روز از نظر درسی ضعیف می شد و دیگر مثل قبل مهربان و پر شور نبود دوست داشت گوشه ای بنشیند و به بازی بقیه نگاه کند 

در مدرسه با همه دعوا می کرد مخصوصا نوه های حاج علی که بیش از همه او را ازار می دادند

گل سیما هر چقدر سعی می کرد فضای ارام تری ایجاد کند و او را به زندگی عادی خود برگرداند ممکن نبود 

روزها می گذشت بدون انکه حال علی خوب شود 

گل سیما تنها راه چاره را حاج جواد می دانست اما حاج جواد یک ماهی بود در بستر بیماری افتاده بود 

با این حال گل سیماعلی را با خود به دیدار حاج جواد برد اما حاج جواد فقط نگاه می کرد و قادر به صحبت نبود 

گل سیما هیچ راهی برای نجات علی به ذهنش نمی رسید انگار باید با این اوضاع کنار می امد و چیزی نمی گفت

علی ابتدایی را تمام کرده بود و وارد راهنمایی شد اما وضع درسی او همان بود و حتی بدتر هم شده بود 

حاج جواد هم در همان سال از دنیا رفت و خانواده اش هم بعد از او همه چیز را فروختند و به شهر رفتند حالا گل سیما واقعا تنهای تنها بود با غم بزرگی که از رفتار علی داشت و کاری از دستش بر نمی امد

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 4 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس