زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 15

14 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 15

حاج علی از انجایی که با اخلاق فرزندانش اشنا بود خانه را به نام گل سیما زده بود و برای فرزند جدید هم قطعه ای زمین و حقوق بازنستگی هم به حساب گل سیما ریخته میشد

این جمله را که حاج جواد خواند غوغا به پا شد هر کس به زبان اعتراض جمله ای می گفت 

یکی از پسران حاج علی سمت حاج جواد حمله ور شده بود و دیگر برادران هم سعی داشتند انها را از هم جدا کنند

اما از انجایی که بار قبل ان امدن بچه ها و مرگ حاج علی را زن حاج جواد خوب به یاد داشت زودتر از انکه دعوا شود پلیس را خبر کرده بود 

صداها که بالاتر رفت و شلوغ شد دو مامور وارد شدند و همه با ورود انها دعوا را تمام کرده متفرق شدند 

حالا گل سیما مانده بود و علی کوچکش وخانه ای که همیشه از ان خودش شده بود 

اینبار وضویی گرفت و دو رکعت نماز شکر خواند حس می کرد خیلی سبک شده 

علی کوچک بزرگ و بزرگتر میشد او کم کم بایدبرای رفتن به مدرسه اماده میشد و این اغاز بسیاری از اتفاقات جدیدبود 

قبل از سن مدرسه گل سیما همیشه در خانه از او مراقبت کرده بود اما الان با ورود به مدرسه و کینه ی کهنه ی برادران گل سیما را بیش از پیش نگران می کرد

با این حال یک هفته قبل از مدرسه به شهر رفتند و برای علی 7ساله لوازم مورد نیاز مدرسه و…. خریداری کردند 

علی ذوق مدرسه داشت انقدر که در همان سالهای اول با نمرات عالی و بی نظیرش گل سیما را سر ذوق می اورد 

دیگر تمام کار گل سیما این بود که برای هر نوبت دنبال یک جایزه باشد برای شاگرد اولش

علی فوق العاده باهوش بود و قدرت حفظ عجیبی داشت او همچنین خیلی خیلی از نظر اخلاقی مهربان بود و به همه ی دوستانش در دروس کمک می کرد 

یکبار که گل سیما برای بردن جایزه ی علی به مدرسه رفته بود متوجه شد علی با دو نفر از نوه های حاج علی هم کلاسی است و این اتفاق برای گل سیما هم خوشحال کننده بود هم باعث نگرانیش می شد

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 14

11 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 14

حاج جواد از بیمارستان مرخص شد و هنوز یک روز کامل در خانه نبود که همسرش که برای عیادت گل سیما رفته بود نفس زنان او را صدا زد 

اری خبرهایی بود از جنس تولد و نو شدن 

از جنس امید و زندگی 

در بیمارستان وقتی گل سیما چشم باز کرد وروجک شکمویی را دید که دست و پای کوچکش را به شکم مادر می زد و با ولع خاصی سعی می کرد شیر بخورد اولین احساس مادری را در رگهایش حس کرد 

چشمان گل سیما غرق اشک شد و او را محکم به خود چسبانید و همانجا اسمش را علی گذاشت 

حاج جواد هم با همین اسم برایش اذان گفت

یک پسر فعلا تنها سهم گل سیما از این دنیای بی وفا بود شاید دنیای گل سیما فرزند زیباتر شود و تمام غم های گذشته را فراموش کند

خدا را شکر مادر و فرزند مشکلی نداشتند و خیلی زود مرخص شدند 

همه ی اهالی به دیدن فرزندش امدند و حاج جواد به یاد دوست عزیزش ولیمه ی قدم نو رسیده را در همان منزل حاج علی فراهم کرد 

خیلی ها برای این قدم نو رسیده هدیه اوردند انقدر هدیه جمع شد که نداشتن سیسمونی برای گل سیما غم بزرگی نبود 

یک هفته ای از به دنیا امدن علی می گذشت و خانه تازه داشت جان می گرفت 

که سر و کله ی پسرهای حاج علی پیدا شد  

انها خیلی رک و راست حرفشان را به گل سیما زدند و تا اتمام انحصار وراثت از او خواستند خانه را ترک کند 

زن حاج جواد که مثل همیشه امده بود تا به گل سیما سری بزند وقتی حرفهای انها را شنید دوید و همه چیز را به حاج جواد گفت 

حاج جواد هم سریع خودش را به انجا رساند 

 حرفها را زده بودند که حاج جواد سر رسید ولی حاج جواد انها را دوباره به سالن خانه بازگرداند  

سکوت عجیبی بود همه به هم نگاه می کردند و هیچکس دلیل امدن حاج جواد را نمی دانست 

حاج جواد  برگه ای را از جیبش در اورد و شروع کرد به خواندن 

اری این وصیت نامه ی حاج علی بود که در دست حاج جواد به امانت بود 

حاج جواد یک یک اموال حاج علی را شمرد و سهم هر فرزند را مشخص کرد 

در اخر مطلبی را خواند که باعث تعجب همه شد

منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 13

10 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 13

گل سیما خانه را مثل قبل زیبا و پر طراوت کرد گویا حسی به او می گفت حاج علی همینجاست و در همین خانه او را می بیند 

سجاده ی حاج علی را به مسجد می برد و نماز می خواند و هر گاه خسته می شد و دلتنگ قران جیبی حاج علی مرهم قلب رنجورش می شد

انقدر با محبت بود و گرم که همه دوستش داشتند همسر حاج جواد که اسمش زهرا خانم بود هم تا انجا که می توانست به او کمک می کرد و در این روزها همدم تنهایی یکدیگر بودند علی الخصوص که حاج جواد هنوز مرخص نشده بود 

زهرا خانم او را با خود به کلاس قران می برد و اگر چه گل سیما بلد نبود قران بخواند اما خوب به قران خواندن دیگران گوش می کرد مثل همان روزهایی که حاج علی بود و برایش قران می خواند 

گل سیما با اینکه باردار بود ولی کارهای ریز و درشتی که دیگران به او پیشنهاد می دادند را انجام می داد به طور مثال: بعضی مواقع خانه ی همسایه ها می رفت و در کمک به انها قالی می بافت یا در زمین های کشاورزی برای چیدن محصولات و … 

لباس های بافتنی جذابی می بافت و مردم هم بخاطر کارهای خوبش از او خریداری می کردند 

گاهی نظافت خانه ی دیگران را بر عهده می گرفت ،نان می پخت ، و از انجا که در پخت غذاهای مجلسی مهارت داشت از او دعوت می شد در مهمانی های مختلف و برای تعداد زیاد غذا بپزد و او هم اینکار را به زیباترین حالت انجام میداد

خلاصه هر طور بود این تنهایی و روزهای سخت را طی می کرد 

روزها می گذشت و کم کم زمان وضع حمل او نزدیک و نزدیک تر می شد ….

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت دوازدهم

08 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسم 12

در مراسم خاکسپاری همه بودند ولی هیچکس باور نمی کرد آن مرد شریف و با ایمان دیگر در میانشان نباشد

حاج جواد حال خوبی نداشت و این مدت در بیمارستان بستری بود 

و پسران حاج علی آنچنان به گریه و زاری می پرداختند که هر کس نمی دانست فکر می کرد آنها واقعا عزادار هستند 

گل سیما اما ساکت ساکت بود نه حرفی می زد و نه نگاهی فقط به قبر خاکی حاج علی خیره شده بود 

یکی از پسرهای حاج علی وضع گل سیما را که دید فریاد زد این زن قاتل پدر ماست ببینید هیچ غم و غصه ای ندارد؟ و چقدر بی تفاوت نشسته؟

سکوتی غریب همه را گرفته بود انگار کسی حرفهای پسر حاجی را نمی شنید هر کس مشغول کار خود بود 

مراسم که تمام شد همه رفتند اما هر چه کردند گل سیما از جای خود بلند نمی شد 

آخر حریف او نشدند و او را به همین حالت و تنها رها کرده رفتند 

وقتی همه رفتند و تنها شد شروع کرد به صحبت، از حاج علی گله کرد، از اوضاعش،از خستگی هایش، از غریبی و بی کسی،آنقدر گفت و گریه کرد تا خوابش برد 

در خواب دید همه جا را مه غلیظی گرفته و میان ابرهای سفیدی ایستاده به اطراف نگاه کرد از دور مردی سپید پوش را دید که اطرافش را هاله ای نور گرفته و به سمتش می آید 

آری خود حاج علی بود. دوید به سمتش که حاج علی با دست او را به ایستادن فرمان می داد 

حاج علی نگاه مهربانی به گل سیما انداخت و راهش را گرفت و رفت 

اما گل سیما بلند بلند صدایش کرد 

حاج علی در حالیکه می رفت برگشت و گفت: فرزندم را به تو سپردم این امانت را خوب بزرگ کن….

از خواب بیدار شد و تازه یادش آمد به فرزند در شکمش 

حس خوبی داشت دستی به سمت اسمان بلند کرد و گفت حاج علی راست می گوید تو خدای خوب من هستی و این امانت حاج علی را به یادگار به من هدیه دادی 

خدایا کمکم کن تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم 

آرام برخواست و حس کرد نیروی عجیبی دارد و حال خوبی 

انگار دیدن حاج علی و شنیدن حرفهایش مثل همیشه مرهم دردهای گل سیما بود 

گل سیما قدم زنان به سمت ده برگشت….

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت11

07 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت11

صبح مثل همیشه حاج علی برای گرفتن نان داغ از منزل خارج شد و گل سیما هم مشغول چیدن سفره ی صبحانه 

در زدند و گل سیما فکر کرد حاج علی چیزی فراموش کرده با عجله سمت در رفت و بدون سوال در را باز کرد وبا  قیافه ی درهم و ترسناک بچه های حاج علی روبرو شد

از ترس به عقب برگشت و خواست در را ببندد

اما انها یکی یکی وارد خانه شدند و بدون سلام سراغ پدرشان را گرفتند 

گل سیما فقط مات و مبهوت انها را نگاه می کرد نه تکانی نه حرفی انگار به زمین چسبیده بود 

حاج جواد در حال باز کردن در خانه بود تا وارد شود که نگاهش سمت خانه ی حاج علی و پسرانش که وارد خانه میشدند قفل شد

او می دانست خیلی وقت است اینها از پدرشان سراغی نگرفتند و الان و این موقع روز امدنشان معنی خوبی نداشت

دلش شور افتاد نا خوداگاه کلید را از در کشید و در جیبش قرار داد و به سمت انها رفت 

چند باری یاالله گفت وقتی صدای همهمه و شلوغی بیشتر شد وارد خانه شد

همینکه وارد حیاط شد یکی از پسران حاجی  یقه اش را گرفت و محکم به دیوار چسباند و در حالیکه دندانهایش را به هم می سایید گفت هر چه می کشیم از فضولی همسایه ای مثل توست 

حاج جواد به سختی داشت خودش را از میان دستان پسر حاج علی بیرون می کشید ولی دستان پسر قوی بود و او پیرمرد کم کم رنگ صورتش به کبودی می رفت که حاج علی از همه جا بی خبر وارد حیاط شد 

از بودن بچه ها و گلاویز شدنشان با حاج جواد شوکه شد ودرحالیکه نان و پلاستیک پنیر در دستش بود نقش زمین شد

بچه ها بی اعتنا به افتادن پدرشان به سرعت انجا را ترک کردند و حاج جواد و گل سیما را با حاج علی تنها گذاشتند

ان وقت صبح به سختی میشد ماشینی پیدا کرد

به هر طریقی بود ماشینی تهیه کرده او را به بیمارستان بردند

چون گل سیما حال خوبی نداشت و حاج جواد هم پیر  بود مدت زیادی طول کشید تا او را به بیمارستان برسانند 

وقتی رسیدند سریع کارهای بستریش را انجام دادند ولی به علت دیر رسیدن حاج علی از دنیا رفت 

و بار دیگر داغ سنگینی بر دل گل سیما و حاج جواد نشست

 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس