هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت11
قسمت11
صبح مثل همیشه حاج علی برای گرفتن نان داغ از منزل خارج شد و گل سیما هم مشغول چیدن سفره ی صبحانه
در زدند و گل سیما فکر کرد حاج علی چیزی فراموش کرده با عجله سمت در رفت و بدون سوال در را باز کرد وبا قیافه ی درهم و ترسناک بچه های حاج علی روبرو شد
از ترس به عقب برگشت و خواست در را ببندد
اما انها یکی یکی وارد خانه شدند و بدون سلام سراغ پدرشان را گرفتند
گل سیما فقط مات و مبهوت انها را نگاه می کرد نه تکانی نه حرفی انگار به زمین چسبیده بود
حاج جواد در حال باز کردن در خانه بود تا وارد شود که نگاهش سمت خانه ی حاج علی و پسرانش که وارد خانه میشدند قفل شد
او می دانست خیلی وقت است اینها از پدرشان سراغی نگرفتند و الان و این موقع روز امدنشان معنی خوبی نداشت
دلش شور افتاد نا خوداگاه کلید را از در کشید و در جیبش قرار داد و به سمت انها رفت
چند باری یاالله گفت وقتی صدای همهمه و شلوغی بیشتر شد وارد خانه شد
همینکه وارد حیاط شد یکی از پسران حاجی یقه اش را گرفت و محکم به دیوار چسباند و در حالیکه دندانهایش را به هم می سایید گفت هر چه می کشیم از فضولی همسایه ای مثل توست
حاج جواد به سختی داشت خودش را از میان دستان پسر حاج علی بیرون می کشید ولی دستان پسر قوی بود و او پیرمرد کم کم رنگ صورتش به کبودی می رفت که حاج علی از همه جا بی خبر وارد حیاط شد
از بودن بچه ها و گلاویز شدنشان با حاج جواد شوکه شد ودرحالیکه نان و پلاستیک پنیر در دستش بود نقش زمین شد
بچه ها بی اعتنا به افتادن پدرشان به سرعت انجا را ترک کردند و حاج جواد و گل سیما را با حاج علی تنها گذاشتند
ان وقت صبح به سختی میشد ماشینی پیدا کرد
به هر طریقی بود ماشینی تهیه کرده او را به بیمارستان بردند
چون گل سیما حال خوبی نداشت و حاج جواد هم پیر بود مدت زیادی طول کشید تا او را به بیمارستان برسانند
وقتی رسیدند سریع کارهای بستریش را انجام دادند ولی به علت دیر رسیدن حاج علی از دنیا رفت
و بار دیگر داغ سنگینی بر دل گل سیما و حاج جواد نشست