هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت دوازدهم
قسم 12
در مراسم خاکسپاری همه بودند ولی هیچکس باور نمی کرد آن مرد شریف و با ایمان دیگر در میانشان نباشد
حاج جواد حال خوبی نداشت و این مدت در بیمارستان بستری بود
و پسران حاج علی آنچنان به گریه و زاری می پرداختند که هر کس نمی دانست فکر می کرد آنها واقعا عزادار هستند
گل سیما اما ساکت ساکت بود نه حرفی می زد و نه نگاهی فقط به قبر خاکی حاج علی خیره شده بود
یکی از پسرهای حاج علی وضع گل سیما را که دید فریاد زد این زن قاتل پدر ماست ببینید هیچ غم و غصه ای ندارد؟ و چقدر بی تفاوت نشسته؟
سکوتی غریب همه را گرفته بود انگار کسی حرفهای پسر حاجی را نمی شنید هر کس مشغول کار خود بود
مراسم که تمام شد همه رفتند اما هر چه کردند گل سیما از جای خود بلند نمی شد
آخر حریف او نشدند و او را به همین حالت و تنها رها کرده رفتند
وقتی همه رفتند و تنها شد شروع کرد به صحبت، از حاج علی گله کرد، از اوضاعش،از خستگی هایش، از غریبی و بی کسی،آنقدر گفت و گریه کرد تا خوابش برد
در خواب دید همه جا را مه غلیظی گرفته و میان ابرهای سفیدی ایستاده به اطراف نگاه کرد از دور مردی سپید پوش را دید که اطرافش را هاله ای نور گرفته و به سمتش می آید
آری خود حاج علی بود. دوید به سمتش که حاج علی با دست او را به ایستادن فرمان می داد
حاج علی نگاه مهربانی به گل سیما انداخت و راهش را گرفت و رفت
اما گل سیما بلند بلند صدایش کرد
حاج علی در حالیکه می رفت برگشت و گفت: فرزندم را به تو سپردم این امانت را خوب بزرگ کن….
از خواب بیدار شد و تازه یادش آمد به فرزند در شکمش
حس خوبی داشت دستی به سمت اسمان بلند کرد و گفت حاج علی راست می گوید تو خدای خوب من هستی و این امانت حاج علی را به یادگار به من هدیه دادی
خدایا کمکم کن تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم
آرام برخواست و حس کرد نیروی عجیبی دارد و حال خوبی
انگار دیدن حاج علی و شنیدن حرفهایش مثل همیشه مرهم دردهای گل سیما بود
گل سیما قدم زنان به سمت ده برگشت….
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….