زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت دهم

05 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت دهم

حاج علی سریع داروها را تهیه کرده بود و به بخش رسید ولیدید از همان اتاق که گل سیما  بستری بود دو نفر فردی که روی تخت دراز کشیده و روی صورتش را پوشانده بودند می برند 

پاهایش سست و بی رمق شد انگار دنیا دور سرش چرخید 

ساعتی بعد وقتی چشم باز کرد روی تخت خوابیده بود از پرستاری که بالای سرش بود سراغ گل سیما را گرفت پرستار توضیح داد:

جریان این بود که همسرتان را به اتاقی که دکتر دستور داده بود بردند اما بعد از ازمایش مشخص شد ایشان باردار هستند و این حال بد ایشان بخاطر ان بوده نه مشکل دیگری 

برای همین هم او را به اتاق دیگری بردیم 

حاج علی وقتی خبر بارداری گل سیما را شنید از طرفی خوشحال بود و از طرفی نگران

او می دانست با این قلب معیوب زیاد عمر نمی کند و این بچه بعدها گل سیما را دچار زحمت خواهد کرد برای همین باز هم قران جیبیش را ناهی کرد 

 با ایه ای روبرو شد که نظرش را به کل تغییر داد

وَ عَسَى‌ أَنْ‌ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ‌ وَ عَسَى‌ أَنْ‌ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ‌ وَ اللَّهُ‌ يَعْلَمُ‌ وَ أَنْتُمْ‌ لاَ تَعْلَمُونَ‌

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید

216سوره بقره

برگشتند به خانه ،حاج علی احساس میکرد جوان شده و همه ی سعی و تلاش خود را انجام میداد تا بهترین شرایط را برای همسرش فذاهم کند 

بسیاری از کارهای خانه را خودش انجام می داد البته به غیر از اشپزی که با دو سه بار اشپزی فهمید استعداد این کار را ندارد چون غذا یا شور بود یا بی نمک یا شل بود یا سفت 

در این مدت حاج علی از هر لحاظ گل سیما را اماده می کرد برای تولد فرزندش

از حاج جواد یک کتاب گرفته بود و هر روز برای گل سیما می خواند 

یک روز که حاج جواد بلند بلند کتاب را می خواندو  گل سیما هم سراپا گوش شده بود 

امام رضا علیه السلام می فرمایند : زنان باردار کندر بخورند تا فرزندی که در بطن دارند اگر پسر است با هوش و دانا و شجاع و اگر دختر است خوش قیافه و خوش اخلاق و … گرددمکارم اخلاق ، ج 1 ص 192 ، 193

امام رضا (علیه السلام ) در مورد خواص میوه به و فوایدی که برای جنین دارد به نقل از پیامبر اکرم (صلی الله علیه واله) فرمودند: و اطعموا حبالاکم فانه یحسن اولادکم ، به زنان باردارتان به بخورانید که مایه زیبایی فرزندان می شود.مکارم الاخلاق ص 88

یکباره گل سیما پرسید حاج علی راستی اسم فرزندمان چه باشد؟

حاج علی گفت : یک اسم خوب انتخاب کن، که اسم خیلی برای فرزند مهم است و در سرنوشتش تاثیر دارد 

اما ان طرف روستا خانه یبچه های حاج علی

وقتی فهمیدندقرار است فرد دیگری برای ارث پیدا شود خیلی نگران شدند و همه در خانه ی برادر بزرگتر گرد امدند

یکی می گفت: باید این زن را از پدر دور کنیم 

ان یکی می گفت: باید راهی پیدا کنیم تا فرزندشان را بکشیم 

و بعد از مشورت بسیار به تصمیمی رسیدند و قرار شد فردا اجرا کنند 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش....قسمت نهم

05 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت نهم

گل سیما ساکت شده بود و حاج علی هم مشغول نماز شد 

بعد از نماز سرچرخاند و دید او هم پشت سرش ایستاده  به نماز

هر چند گل سیما نماز خواندن را درست و حسابی بلد نبود اما حدیث دیشب باعث شده بود دیدش به خدا عوض شود 

گل سیما خیلی سواد نداشت و حاج علی آرام آرام او را با نماز آشنا کرد

حتی به مسجد می رفتند تا گل سیما هم با مسجد آشنا شود هم نماز را بهتر یاد بگیرد

گاهی وقتها اشتباهات او در نماز باعث خنده و مسخره ی دیگران می شد اما گل سیما مقاوم بود انگار محکم و استوار در مسیری قدم می گذاشت که خدا برای او خواسته و راضی بود به انچه خدا برایش رقم می زند

وقتی حاج علی به گل سیما یاد داد که می تواند برای شادی روح پدرش نماز هم بخواند شوق او به خواندن نماز بیشتر شد

از آنجا که گل سیما در این دنیا تنها بود و کسی را هم نداشت به پیشنهاد حاج علی رفتند و خانه ی کوچک پدری را فروختند و همه ی پولش را که البته قیمت زیادی هم نبود برای نماز پدرش هزینه کردند

گل سیما هر روز پای قرآن خواندن حاج علی می نشست و خوب گوش میداد انگار قران مرهم دردهای کوچک و بزرگ درونش می شد

زندگی باز هم مثل اول شد گل سیما باز هم کدبانوی پر انرژی خانه شده بود و طراوت باز هم به زندگی انها بازگشت و حاج علی هم از این بابت خدارا شاکر بود

موقع محرم و صفر شد و حاج علی کم کم گل سیما را با محرم و رسم امام حسین علیه السلام آشنا می کرد 

حاج علی بخاطر صدای خوبش در شبیه خوانی هم شرکت می کرد و بیشتر اوقات زینب خوان بود 

گاهی وقتها در خانه برای گل سیما می خواند و او هم گوش میداد و اشک می ریخت

پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول           رو در مدينه کرد که يا ايهاالرسول

اين کشته فتاده به هامون حسين توست          وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
اين نخل تر کز آتش جان سوز تشنگي                دود از زمين رسانده به گردون حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون که هست            زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست
اين غرقه محيط شهادت که روي دشت               از موج خون او شده گلگون حسين توست
اين خشک لب فتاده دور از لب فرات                 کز خون او زمين شده جيحون حسين توست
اين شاه کم سپاه که با خيل اشگ و آه                 خرگاه زين جهان زده بيرون حسين توست
اين قالب طپان که چنين مانده بر زمين               شاه شهيد ناشده مدفون حسين توست

یکبار بین روضه گل سیما از حال رفت وقتی به هوش آنقدر حالش بود که مجبور شدند او را به شهر ببرند و بستری کنند 

دگتر به محض دیدن بیمار دستور داد او را بستری کنند و خودش هم چند قلم دارو نوشت و به حاج علی داد تا هر چه زودتر تهیه کرده بدستش برساند 

حاج علی در حالیکه قلبش به شدت درد گرفته بود از پله ها پایین رفت…

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت هشتم

03 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

گل سیمامثل گل پژمرده ای گوشه ی اتاق می نشست و روز و شب را به گریه مشغول می شد 

دوباره طراوت خانه از بین رفت 

حاج علی این روزها ساکت و منزوی شده بود و فقط با خواندن قران خود را ارام می کرد 

یکبار وقتی حاج علی جانمازش را پهن می کرد تا نماز بخواند گل سیما با صدای ضعیفو بغض الودی به او گفت:

چطور این همه درد و رنج میبینی و هنوز برای چنین خدایی نماز می خوانی 

این خدا ظالم است و ما را دوست ندارد او می خواهد ما همیشه در سختی باشیم 

من فقط در این دنیا سه روز خوشبخت بودم و ان خوشبختی را خدا از من گرفت 

دل گل سیما پر بود از گله و شکایت می گفت و می گفت و حاج علی فقط گوش می کرد

حاج علی وقتی حرفهای گل سیما تمام شد در حالیکه روبرویش می نشست به او گفت

من و حاج جواد ان روز به خانه ی شما برای خواستگاری نیامده بودیم 

ما برای کمک مالی به دیگران انجا بودیم البته همه ی کارهای خیر با حاج جواد بود و من ته قلبم از خدا خواستم کاش من هم کار خیری انجام دهم 

هر چند خدا شما را سر راهم قرار داد که اگر مرد میدانم بسم الله

اما حسابی جا خورده بودم 

خلاصه پدر شما گمان کرد و ….

گل سیما با تعجب گفت یعنی شما….؟؟!!

و حاج علی با سر تایید کرد 

بعد ادامه داد خدایی که ما را از راه دور برای کمک به یک دختر فرستاده بود چون قرار بود پدرش چند روز بعد از دنیا برود و خدا نمی خواست او تنها بماند به نظر تو خدای ظالمیست؟

خدایی که برای تنهایی و غم بی شمار من تو را سر راهم قرار داد خدای ظالمیست؟

نه من این خدا را خیلی خیلی دوست دارم

گل سیما با تندی گفت اصلا چرا از اول مشکل بوجود اورد که بعد بخواهد درستش کند خب از همان اول همه چیز بدهد تا ما خوش باشیم

حاج علی گفت : اگر همه چیز گل و بلبل باشد دیگر اسمش دنیا نمی شود 

اصلا دنیا با همین بالا و پایین ها قشنگ است 

تا حالا فکر کردی خوشبختی و شادی وقتی معنی دارد که تو غم را درک کرده باشی

پولداری وقتی معنی دارد که تو فقر را حس کنی 

و همه ی خوبیهای دیگر وقتی به چشم تو زیباست که بدی هم دیده باشی

اگر همه عمر در قصر زندگی کرده بودی این خانه به چشمت قشنگ بود ؟

اگر جوانی خوش صورت به خواستگاریت می امد دیگر من به چشمت می امدم ؟

برای همین است که در روایات داریم :

 

یونس بن یعقوب گوید: از امام صادق عَلَیهِ السَّلَامُ شنیدم که می فرمود: هر بدنی و جسمی که چهل روز یک بار مصیبت نبیند نفرین شده و ملعون است.

اظهار داشتم: نفرین شده و ملعون است؟!

فرمود: (بلی،) نفرین شده و ملعون است؛ و چون حضرت (مرا شگفت زده) دید که بر من چنین مطلبی سنگین است، فرمود: ای یونس! همانا خراشیدن پوست، کوبیدگی، لغزیدن و افتادن، بدبختی و گرفتاری های زندگی، آزمند و ضعیف گشتن، پاره شدن بند کفش، لرزش پلک های چشم و مشابه آنها از انواع بلایا و مصیبت ها است.

به راستی مؤمن گرامی تر از آن است که چهل روز بر او بگذرد و به جهت گناهان و خطاهایش به وسیله آزمایش پاک نگردد، اگر چه به سبب غم و اندوهی باشد که نداند چرا و چگونه بر او وارد شده است.

به خدا سوگند! بعضی از شما پولهای سکه نزدش گذاشته شود، چون محاسبه کند ناقص و کم باشد، پس ناراحت و غمگین گردد؛ و چون دوباره محاسبه کند، ببیند که درست است، پس همین سبب از بین رفتن بعضی از گناهانش باشد.

 تکامل و طهارت روح (ترجمه کتاب شریف التمحیص)، ص: 45

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت هفتم

02 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

سه روزی بود که زندگی مشترک حاج علی و گل سیما آغاز شده بود 

با آمدن گل سیما خانه ی حاج علی جانی دوباره گرفت

از اتاق و سالن و آشپزخانه گرفته تا حیاط و باغچه که مثل روزهای اول سرسبز و با طراوت شده بود

گل سیما کدبانویی نمونه بود از دست پخت و تزیین غذاها  تا تمیزی خانه و وضع ظاهرش 

حاج علی مبهوت رفتارهای او می شد و فکر می کرد این نبض تپنده ی زندگی که حالا روح مرده ی خانه و حاج علی را به زندگی برگردانده بود همه در خواب است

دلش می خواست هیچوقت از این خواب خوش بیدار نشود 

کم کم همه ی ده خبر دار شدند و حاج علی هم، همه را برای شب جمعه دعوت گرفت تا ولیمه دهد 

گل سیما خودش پلوی غذا را درست کرد و حاج علی هم گوسفندی خرید و همه ی آن را کباب کرده و تقریبا شب جمعه تمام ده آمده بودند به جز فرزندان حاج علی

بعد از رفتن مهمانها گل سیما هنوز مشغول کار بود ظرفها را با دستمالی خشک می کرد و یک به یک در جای مخصوصش می گذاشت حاج علی وارد آشپزخانه شد و در حالیکه در بلند کردن ظروف و جابجایی آنها به او کمک می کرد

گفت: میخواهم پدرت را بیاورم خانه ی خودمان تا با ما زندگی کند حیف است که پیرمرد تنها باشد علاوه بر اینکه این روزها بیشتر به تو احتیاج دارد

گل سیما با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد همان شب اتاقی را برای پدر گل سیما آماده کردند و بقیه ی وسایل مورد نیاز هم قرار شد با خودش بروند و بخرند 

در این سفر مثل همیشه حاج جواد و مشهدی قدرت هم همراهشان بودند 

بالاخره بعد از ساعتها رانندگی وارد ده شدند و دوباره از میان کوچه پس کوچه ها گذشتند تا به خانه ی پدری گل سیما رسیدند 

گل سیما با اینکه در این روستا همیشه در سختی بود و زحمت، اما حس خوبی داشت و دلش برای رسیدن و دیدار پدر بی قراری می کرد 

پشت درب چوبی  رسیدند و در را کوبیدند اما هیچکس جوابی نداد 

قدری منتظر ایستادند ولی خبری نشد

درب خانه از آن درهای چوبی قدیمی بود که به روش خودش بسته می شد و کلیدی هم نداشت 

مشهدی قدرت که از همه سنش کمتر بود و رمق پایش بهتر از بقیه، بالای دیوار رفت و بعد از پریدن به داخل حیاط در را باز کرد 

گل سیما با نگرانی آن پله های سخت را طی کرد و خود را به اتاق ها رساند حاج علی و حاج جواد هم آرام آرام داشتند به بالا می رفتند که جیغ گل سیما همه را در جایشان میخ کوب کرد

گل سیما جیغ و داد زنان بیرون دوید و از مرگ پدرش خبر داد

همانوقت با 115 تماس گرفتند و آنها هم دو نفر را فرستادند 

اما تشخیص آنها این بود که پدر گل سیما همان شب عقد از دنیا رفته است 

گل سیما بی تابی می کرد و هیچکس نمی توانست او را آرام کند 

بالاخره جسم بی جان پدر را به خاک سپردند وبعد از مراسم به روستا برگشتند

منتظر قسمت های بعدی باشید….✍ 

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت ششم

02 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت ششم

همین که وضو گرفتن حاج علی تمام شد پیامک روحانی مسجد هم رسید 

- خوب است ولی بسیار سخت است

حاج علی در حالیکه این جمله را برای حاج جواد خواند در ادامه توضیح داد که حتما سختیش بخاطر رفتارهای بچه هایم با من و او خواهد بود چرا که قطعا آنها از امدن ارث خور جدید ناراحت می شوند

موقع نماز هر چند پیرمرد و دخترش نماز بلد نبودند اما به تقلید از آنها پشت سرشان ایستادند و نماز خواندند

بعد از نماز مشهدی  قدرت زنگ زد و به آنها گفت که همانجایی که آنها را پیاده کرده منتظر است

موقع خداحافظی قرار گذاشتند تا چند روز  دیگر به همراه عاقد برگردند

حاج علی و حاج جواد دو سه روزی را به نظافت خانه مشغول شدند و مهیا کردن وسایل عقد 

آنها در این چند روز با هیچکس در این مورد صحبتی نکردند

روز موعود رسید گل شیرینی، ، عسل،نبات، نقل، لباس و کفش و چادر برای عروس به همراه یک حلقه تمام چیزهایی بود که حاج علی و حاج جواد خریدند

وقتی به خانه ی دختر رسیدند وسایل را چیده و خطبه را جاری کردند 

همان شب حاج علی و حاج جواد به همراه هم در حیاط خانه ی پیرمرد بساط کباب را آماده کردند و علاوه بر خودشان تا چندین همسایه آنطرف تر هم از کباب و ولیمه ی عروسی بهره مند شدند 

آن شب همه صلوات بود و ذکر نه دستی و نه هلهله ای  نه رنگ و لعابی و نه آرایشی برای عروس 

بعد از عقد همگی سوار ماشین مشهدی قدرت شدند و به روستا برگشتند

در راه دختر ساکت ساکت بود برعکس روز اول که یکسره صحبت می کرد اما الان بی هیچ صحبتی نشسته بود 

حاج علی گفت: می دانم شاید تو هم مثل خیلی دخترهای هم سن و سالت دوست داشتی لباس عروس بپوشی آرایش کنی و هزاران چیز دیگر 

اما شرایط ما خاص بود در عوض ما امشب متفاوت ترین شب را خواهیم داشت…

وقتی عاقد را پیاده کردند 

همگی راهی شهر شدند 

در خیابانی توقف کردند که سراسر آن پر بود از مغازه و بوتیک و هر چیزی که فکر می کردی برای خرید بود 

حاج علی و گل سیما که حالا دیگر زن و شوهر بودند پیاده شدند 

قبل از رفتن حاج جواد آرام در گوش حاج علی گفت : نگران نباش به اندازه ی کافی پول همراهمان هست با خیال راحت خرید کنید

چند دست لباس و مانتو، روسری و کفش و خلاصه هر چه که نیاز بود را با هم خریدند 

اما دختر می گفت: این ها را نیاز ندارم من فقط سایه ی بالا سر می خواستم که خدا به من عطا کرد اما حاج علی دلش راضی نمیشد و هر چه گل سیما مخالفت می کرد او اما بجایش انتخاب می کرد و می خرید 

حتی یک مغازه ی سوپری هم رفتند و حسابی برای پخت و پز خرید کردند

آن شب رویایی را با یک شام در یک رستوران به اتمام رساندند و همگی برگشتند به روستایی که خانه ی حاج علی بود 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس