همین که ماشین ایستاد علی کرایه را حساب کرد و با مادر وارد قبرستان شدند گل سیما با تعجب و حیران زده دنبال علی می رفت علی حرفی نزد و گل سیما با همه ی سوالات ذهنش ساکت بود
بعد از یکی دو ذقیقه رسیدند سر مزار حمید و در سکوتی سخت و سرد علی مدتی را در کنار قبرش نشست
وقتی ایستاد اثار گریه بر صورتش نمایان بود گل سیما باز هم سکوت کرد
وعلی باز بدون هیچ حرفی جلو می رفت و گل سیما هم بدنبالش تا رسیدند به یک اتاقک ته قبرستان
در را که زدند اقا غلامرضا امد بیرون نگاهش به علی که افتاد از خوشحالی گریه افتاد
بعد از در اغوش گرفتن همدیگر وارد خانه شدند علی از غلامرضا برای گل سیما گفت از خاطرات تلخ و شیرینشان و راهنمایی های ان مرد مهربان
اقا غلامرضا هم حسابی از انها پذیرایی کرد چیز زیادی نداشت ولی با همان داشته هایش حسابی از خجالت مهمانها در امدوقتی چهره ی شاد علی را می دید خوشحال تر میشد
چندساعتی انجا نشستند و بعد از خداحافظی ماشینی گرفتند و به سمت روستا رفتند
علی در مسجد برای بزرگ و کوچک کلاس قران داشت هم حفظ هم روخوانی
از طرف مدارس روستا هم از او دعوت میشد تا برای بچه های مدرسه کلاسهای قرانی تشکیل ذهذ
از انطرف تمام روستا از او می خواستند تا در مراسمهای مختلف به خانه ی افراد بیاید و قران بخواند
او به درستی جا پای حاج علی گذاشته بود و مایه ی افتخار مادر و اهل روستا بود
کم کم با راهنمایی ها و اموزشهای علی افراد زیادی در روستا حافظ قران شدند و هر کدام عامل موفقیت را استادی همچون علی می دانستند
یکبار که علی در هوایی به شدت بارانی به خانه بر می گشت دختری را سوار بر ویلچر دیدکه در میان جوی ابی گیر افتاده و چرخش حرکت نمی کند
علی به او کمک کرد و بعد ادرس منزلش را گرفت و او را به خانه اش رساند
علی ان دختر را تا ان روز ندیده بود ولی گویا دختر که تقریبا همسن علی هم بود او را کامل میشناخت
علی درب خانه ی دختر را زد و همین که امد برود دختر او را صدا زده از او خواست به او هم قران بیاموزد
علی هم شماره تلفن خانه را داد تا دختر با مادر او هماهنگ کند و اگر مادرش صلاح دانست به او قران را یاد دهد اخر علی برای نوجوانان و جوانان روستا کلاس داشت و تا ان موقع برای دخترخانمها کلاس برگزار نکرده بود
علی بلافاصله به خانه برگشت و با مادرش جریان را در میان گذاشت
دختر هم همان شب زنگ زد
و گل سیما اجازه داد دخترک هر روز به خانه ی انها بیاید و علی به او قران یاد دهد
هرچند گل سیما هم ان دختر را نمی شناخت
روزها می گذشت و دختر در درس قران پیشرفت زیادی داشت علاوه بر انکه تقریبا بیست جزء قران هم در این مدت کوتاه به حافظه سپرده بود
یک روز هر چه صبر کردند دختر نیامد
گل سیما گفت حتما مریض شده یا مسافرت رفتند اما دختر یک هفته گذشت و باز هم به انجا نرفت
اینبار هم علی و هم گل سیما نگران دختر شده بودند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…