زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

مصلحت دوست قسمت اول

20 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

بسم الله الرحمن الرحیم

همه لباس پوشیده و اماده ایستاده بودند دم در اما او هنوز نیامده بود 

پدر که حسابی کلافه شده بود خودش راهش را گرفت و رفت پسرها هم دنبالش 

مادر که زیر لب داشت غر می زد برگشت به اتاق تا ببیند این دختر کجا مانده 

در را که باز کرد دید نشسته گوشه ای و چادرش هم دستش 

مادر عصبانی شد و داد زد ما این همه معطل تو هستیم ولی تو نشسته ای اینجا !

مادر را که دید هول شد و من من کنان گفت من نمی ایم دوست ندارم عروسی شرکت کنم 

مادر که حسابی عصبانی شده بود با یک پس گردنی او را همراه خود برد 

بعد هم تا برسند عروسی در راه دائم غر می زد که مگر دست توست؟ خوب سرخود شده ای ؟ دختر باید مطیع مادر باشد هر جا من رفتم و گفتم بیا باید بیایی نگفتم هم نه

تازه انها سنتی عروسی گرفتند مطرب هم ندارن زنانه مردانه هم جداست 

بعد هم عروسی دختر عمویت هست نیایی هزار حرف پشت سرمان می زنن که بخیل بودن و  نمیتوانستن خوشبختی دختر ما را ببینند

مادر همچنان می گفت و دختر فقط گوش میداد

کم کم به خانه ی عمو می رسیدند صدای سازی و بوی اسفند که همه جا را پر کرده بود و نقلهایی که پاشیده میشد 

هه انقدر لباسهای زیبا و عطر زده بودند که بویش با اسفند مشام را نوازش میداد 

ودختر همچنان با اکراه همراه مادرش وارد خانه می شد 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…

 

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت اخر

05 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

گل سیما دوید و لیوان ابی برایش اورد 

علی جرعه ای اب نوشید در همان حال نشسته صدایش را بلند کرد تا همه بشنود

من خواهان او هستم حتی اگر بدترین بیماری ها را داشته باشد 

گل سیما به علی خیره شده بود و چقدر این طرز حرف زدن علی را دوست داشت محکم و با اراده 

برادرها با شنیدن این حرف مات و مبهوت یکی یکی از خانه رفتند 

اما پدر حمید و همسرش ماندند

وقتی همه رفتند مادر حمید به سمت علی امد و در حالیکه از خوشحالی گریه می کرد رو به علی کرده گفت: از خون پسرم گذشتم من تا اخر عمرم دیگر با تو دشمن نیستم هر که هرچه می خواهد بگوید 

بعد در حالیکه از خانه خارج می شد زیر لب می گفت : وای اگر فاطمه بفهمد ….

سه روز بعد علی و فاطمه به عقد هم در امدند 

همه ی روستا بودند حتی برادران  

انگار با این ازدواج گره های زیادی باز می شد چرا که ان شب همه با علی و مادرش خوب بودند وهرکدام از برادران هدیه ای به علی و نو عروسش دادند

گل سیما ان شب دو رکعت نماز شکر خواند و خدا راشاکر بود که علی مثل خودش ازدواجی غریبانه و در سکوت نداشت

ان شب تمام ده از ولیمه ی عروس و داماد بهره مند بودند و علی به همه گفت: ما عروسی نمی گیریم و می خواهیم برویم مشهد وقتی برگشتیم همه برای شام تشریف بیاورید 

یک ماه بعد هر دو رفتند مشهد

حالا روستا دو حافظ کل داشت و از این به بعد هم برای دختران و خانمها کلاس قران برگزار می شد هم پسرها و اقایان 

انها 5 سال از بهترین روزهای عمرشان را با هم بودند و ثمره ی این ازدواج یک دختر و یک پسر بود به نام زهرا و محمد

گل سیما هر دو فرزند علی را دید و در سال چهارم ازدواجشان از دنیا رفت 

و همسر علی یک سال بعد از گل سیما دنیا را ترک کرد 

حالا علی کنار قبر همسرش نشسته و به همه ی این سالهایی که گذشت فکر می کند 

به همه سختی ها و شیرینی های این دنیا و به فرزندانی که بدون مادر هستندو به سرنوشتی که از این به بعد برایش رقم خواهد خورد

برخواست لباسهایش را تکاند و دست دو کودکش را گرفت و ارام ارام به سمت خانه حرکت کردند در حالیکه زیر لب این شعر را می خواند :

بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

 از همه ی دوستانی که در این مدت داستان را خواندند و از نظرات زیبایشان مرا بهره مند کردند کمال تشکر را دارم ???????

منتظر نقدها و نظرات شما هستم ?

✍و شما هم منتظر داستان جدیدم باشید…

 

 

 

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت33

01 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

یک روز که گل سیما بیرون رفته بود برای خرید در راه بازگشت یکی از همسایه ها را دید و همسایه تبریک گفت و بعد ادامه داد خداروشکر که با بچه های حاجی خدابیامرز اشتی کردید

گل سیما با تعجب پرسید: اشتی؟

بله دیگر خودم چندبار دیدم خاله ی حمید به خانه ی شما می امد!

اینجا بود که گل سیما فهمید این چندوقت چه کسی را به خانه راه میداده 

شب همه ی حرفهای زن همسایه را برای علی گفت 

علی بعد از شنیدن ماجرا کنار مادر نشست و باحالت خاصی که گویی شرم و خجالت داشت در مورد علاقه اش به ان دختر صحبت کرد 

گل سیما هنوز از شوک خبر صبح بیرون نیامده وارد شوک حرفهای علی شده بود او فقط حرفهای علی را شنید و بدون انکه نظرش را بگوید مات و مبهوت رفت تا بخوابد

اما علی اصرار داشت نظر مادرش را بداند برای همین دنبالش راه افتاد و نظرش را بارها پرسید

گل سیما بعد از مکثی طولانی گریه کنان به علی گفت :اگر برادرانت از امدن او به اینجا خبر دار شده باشند و اذیتش کرده باشند چه ؟من برای ان دختر نگرانم و تو از علاقه ات حرف می زنی؟

علی سرش را به زیر انداخت و به اتاقش رفت….

فردا صبح برادران همچون دسته ای راهزن که به خانه ای حمله می کنند چنان در را کوبیدند که گل سیما همانطور که در حیاط ایستاده بود مات و مبهوت در جایش خشک شد

علی اما بدون ترس امد و درب را باز کرد یکی از برادران او را گرفت تا به دیوار بکوبد اما علی قوی بود و دستش را گرفت 

چندنفری خواستند او را بزنند اما هرچه تلاش کردند حریف یل گل سیما نشدند 

بالاخره حوصله ی علی سر رفت و داد کشید چه خبر است که اینطور به اینجا امده اید و همه چیز را می خواهید از بین ببرید

انها از ان دختر گفتند و اینکه علی قصد فریب او را داشته اما علی جلوی انها ایستاد و از خود به خوبی دفاع کرد مخصوصا اینکه مادرش هم در جریان امدن ان دختر بود 

علی وقتی دید برادران کمی ارام شدند به انها گفت چرا با من دشمن هستید؟ چرا من هیچ وقت نباید با شما برادران باشم که البته شما را دوست دارم 

باور کنید نه من و نه مادرم دشمن شما نیستیم کاش این همه بغض و نفرت یک روز تمام می شد باور کنید من خواستار ازدواج با ان دختر هستم 

این را که گفت برادران با حیرت به یکدیگر نگاه کردند

ناگهان یکی از برادران برخواست و رو به علی گفت : نکند فکر کردی ان دختر از عمد خود را به فلجی زده بود؟ نخیر او هم فلج است و هم در سرش توموری کشنده دارد 

حالا باز هم از علاقه ی دروغینت به ان دختر می گویی ؟ 

علی با شنیدن این حرف سرش گیج رفت و به زمین افتاد 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت32

30 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

همین که ماشین ایستاد علی کرایه را حساب کرد و با مادر وارد قبرستان شدند گل سیما با تعجب و حیران زده دنبال علی می رفت علی حرفی نزد و گل سیما با همه ی سوالات ذهنش ساکت بود

بعد از یکی دو ذقیقه رسیدند سر مزار حمید و در سکوتی سخت و سرد علی مدتی را در کنار قبرش نشست 

وقتی ایستاد اثار گریه بر صورتش نمایان بود گل سیما باز هم سکوت کرد 

وعلی باز بدون هیچ حرفی جلو می رفت و گل سیما هم بدنبالش تا رسیدند به یک اتاقک ته قبرستان 

در را که زدند اقا غلامرضا امد بیرون نگاهش به علی که افتاد از خوشحالی گریه افتاد 

بعد از در اغوش گرفتن همدیگر وارد خانه شدند  علی از غلامرضا برای گل سیما گفت از خاطرات تلخ و شیرینشان و راهنمایی های ان مرد مهربان 

اقا غلامرضا هم حسابی از انها پذیرایی کرد چیز زیادی نداشت ولی با همان داشته هایش حسابی از خجالت مهمانها در امدوقتی چهره ی شاد علی را می دید خوشحال تر میشد

چندساعتی انجا نشستند و بعد از خداحافظی ماشینی گرفتند و به سمت روستا رفتند

علی در مسجد برای بزرگ و کوچک کلاس قران داشت هم حفظ هم روخوانی 

از طرف مدارس روستا هم از او دعوت میشد تا برای بچه های مدرسه کلاسهای قرانی تشکیل ذهذ

از انطرف تمام روستا از او می خواستند تا در مراسمهای مختلف به خانه ی افراد بیاید و قران بخواند 

او به درستی جا پای حاج علی گذاشته بود و مایه ی افتخار مادر و اهل روستا بود

کم کم با راهنمایی ها و اموزشهای علی افراد زیادی در روستا حافظ قران شدند و هر کدام عامل موفقیت را استادی همچون علی می دانستند 

یکبار که علی در هوایی به شدت بارانی به خانه بر می گشت دختری را سوار بر ویلچر دیدکه در میان جوی ابی گیر افتاده و چرخش حرکت نمی کند 

علی به او کمک کرد و بعد ادرس منزلش را گرفت و او را به خانه اش رساند 

علی ان دختر را تا ان روز ندیده بود ولی گویا دختر که تقریبا همسن علی هم بود او را کامل میشناخت 

علی درب خانه ی دختر را زد و همین که امد برود دختر او را صدا زده از او خواست به او هم قران بیاموزد 

علی هم شماره تلفن خانه را داد تا دختر با مادر او هماهنگ کند و اگر مادرش صلاح دانست به او قران را یاد دهد اخر علی برای نوجوانان و جوانان روستا کلاس داشت و تا ان موقع برای دخترخانمها کلاس برگزار نکرده بود 

علی بلافاصله به خانه برگشت و با مادرش جریان را در میان گذاشت 

دختر هم همان شب زنگ زد 

و گل سیما اجازه داد دخترک هر روز به خانه ی انها بیاید و علی به او قران یاد دهد 

هرچند گل سیما هم ان دختر را نمی شناخت

روزها می گذشت و دختر در درس قران پیشرفت زیادی داشت علاوه بر انکه تقریبا بیست جزء قران هم در این مدت کوتاه به حافظه سپرده بود 

یک روز هر چه صبر کردند دختر نیامد 

گل سیما گفت حتما مریض شده یا مسافرت رفتند  اما دختر یک هفته گذشت و باز هم به انجا نرفت 

اینبار هم علی و هم گل سیما نگران دختر شده بودند

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 

 1 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 31

29 اسفند 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

گل سیما خیلی کار داشت 

روزهایی که علی در زندان بود دل و دماغی نداشت اما الان باید خانه را برای گل پسرش اماده کند 

از حیاط و حوض و باغچه گرفته تا تمیزی سایر اتاقها از جمله اتاق علی 

گل سیما همچون گذشته خوش سلیقه و با حوصله تمام کارها را انجام داد 

شب از فرط خستگی نفهمید کی خوابش برد

صبح اول وقت می رفت دم زندان تا علی را با خود به خانه بیاورد

علی کم کم بساط رفتن را جور می کرد 

با همه خداحافظی کرده بود و کلید کتابخانه را هم تحویل داد

بلندگو اسمش را که خواند بی معطلی ساکش را برداشت و رفت 

در سالن که قدم می زد تمام خاطرات این دو سال پیش رویش می امد از کشته شدن حمید تا اشنایی او با غلام رضا و یادگیری قران تا حفظ قران و توسلات 

تجربیات کتابخانه برای اینده اش حتما مفید خواهد بود و حالا دلتنگیش برای رسیدن به مادر قدم و قلبش را به تندی سوق میداد

در را که باز کردند مثل پرنده ی ازاد شده از قفس می دوید و اشک میریخت انقدر مادر را بغل کرد و گریه کردند تا سبک شدند

در راه او زبان بود و گل سیما گوش دلش می خواست فقط از خوشی های زندان بگوید تا گل سیما کمتر غصه بخورد 

گل سیما که دلش برای حرفهای علی تنگ شده بود علاوه بر شنیدن تمام حواسش به پسری بود که هم فکرو عقلش هم جثه اش نسبت به قبل بزرگتر شده بود 

در نگاه گل سیما علی دیگر آن پسر بازیگوش نبود مردی شده بود برای خودش و حرفهایش یکی در میان از قران بود و روایت و این طرز حرف زدن علی گل سیما را می برد به روزهای خوشش با حاج علی 

اری انگار علی همه جوره داشت شبیه پدرش می شد 

ناگهان علی ادرسی به راننده داد و مسیر حرکتشان عوض شد 

گل سیما هر چه از علی می پرسید قرار است کجا بروند علی زیربار جواب نمی رفت 

بالاخره ماشین در همان ادرسی که علی داده بود ایستاد

✍منتظرقسمتهای بعدی باشید…

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 17
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس