هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت اخر
گل سیما دوید و لیوان ابی برایش اورد
علی جرعه ای اب نوشید در همان حال نشسته صدایش را بلند کرد تا همه بشنود
من خواهان او هستم حتی اگر بدترین بیماری ها را داشته باشد
گل سیما به علی خیره شده بود و چقدر این طرز حرف زدن علی را دوست داشت محکم و با اراده
برادرها با شنیدن این حرف مات و مبهوت یکی یکی از خانه رفتند
اما پدر حمید و همسرش ماندند
وقتی همه رفتند مادر حمید به سمت علی امد و در حالیکه از خوشحالی گریه می کرد رو به علی کرده گفت: از خون پسرم گذشتم من تا اخر عمرم دیگر با تو دشمن نیستم هر که هرچه می خواهد بگوید
بعد در حالیکه از خانه خارج می شد زیر لب می گفت : وای اگر فاطمه بفهمد ….
سه روز بعد علی و فاطمه به عقد هم در امدند
همه ی روستا بودند حتی برادران
انگار با این ازدواج گره های زیادی باز می شد چرا که ان شب همه با علی و مادرش خوب بودند وهرکدام از برادران هدیه ای به علی و نو عروسش دادند
گل سیما ان شب دو رکعت نماز شکر خواند و خدا راشاکر بود که علی مثل خودش ازدواجی غریبانه و در سکوت نداشت
ان شب تمام ده از ولیمه ی عروس و داماد بهره مند بودند و علی به همه گفت: ما عروسی نمی گیریم و می خواهیم برویم مشهد وقتی برگشتیم همه برای شام تشریف بیاورید
یک ماه بعد هر دو رفتند مشهد
حالا روستا دو حافظ کل داشت و از این به بعد هم برای دختران و خانمها کلاس قران برگزار می شد هم پسرها و اقایان
انها 5 سال از بهترین روزهای عمرشان را با هم بودند و ثمره ی این ازدواج یک دختر و یک پسر بود به نام زهرا و محمد
گل سیما هر دو فرزند علی را دید و در سال چهارم ازدواجشان از دنیا رفت
و همسر علی یک سال بعد از گل سیما دنیا را ترک کرد
حالا علی کنار قبر همسرش نشسته و به همه ی این سالهایی که گذشت فکر می کند
به همه سختی ها و شیرینی های این دنیا و به فرزندانی که بدون مادر هستندو به سرنوشتی که از این به بعد برایش رقم خواهد خورد
برخواست لباسهایش را تکاند و دست دو کودکش را گرفت و ارام ارام به سمت خانه حرکت کردند در حالیکه زیر لب این شعر را می خواند :
بشنو از نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
از همه ی دوستانی که در این مدت داستان را خواندند و از نظرات زیبایشان مرا بهره مند کردند کمال تشکر را دارم ???????
منتظر نقدها و نظرات شما هستم ?
✍و شما هم منتظر داستان جدیدم باشید…